Thursday, December 30, 2010

New Year

Sometimes, the moment the new year starts feels more like an ending. An ending to a year that has gone by. Other times, the moment the year ends feels like a beginning. The beginning of a new year that has just begun.

I wonder how this new year's eve would feel to me. An ending or a beginning?

Happy 2011!

Tuesday, December 21, 2010

ذهن خالی

روی زمین، روی دو زانویم نشسته ام. خرده شیشه های آیینه ی شکسته را از زمین بر می دارم و روی روزنامه ای که توی دست چپم گرفته ام می گذارم. قاب خالی آیینه هنوز سالم است. همیشه رنگش را دوست داشته ام. زرشکی با رگه های تیره و روشن. به یاد مادرم افتادم. همیشه می گفت شکستن آیینه شگون ندارد. تیتر یکی از اخبار روزنامه در مورد جنگ عراق است. ناخودآگاه یاد روزی می افتم که یکی از بیمارستان های شهرمان را بمباران کردند. همیشه موقع رفتن به کودکستان سرویسمان از جلوی یک مغازه ی بزرگ لاستیک فروشی رد می شد که درش سر تا سر شیشه ای بود. نزدیک بود به بیمارستان. روی در شیشه ای یک پوستر بزرگ از لوگوی لاستیک میشلین بود. دوستش داشتم و هر روز از پنجره ماشین نگاهش می کردم. بعد از بمباران، کرکره ی مشبک فلزی مغازه هیچ وقت بالا نرفت. از پشت کرکره در شیشه ای شکسته ی مغازه پیدا بود. یادم هست که هر روز به این فکر می کردم که شاید صاحب مغازه توی بمباران زخمی شده باشد و بلافاصله برایش دعا می کردم که زود خوب شود. بعد از چند ماه دیگر از پنجره ماشین نگاهش نمی کردم اما هر وقت نزدیکش می رسیدیم یک فاتحه می خواندم. همان طور که مادرم به من یاد داده بود که هر وقت از کنار قبرستان قدیم با ماشین می گذریم یک فاتحه برای رفتگان بی بانی بخوانم. قطعه ای از شیشه در دستم فرو می رود. خون روی زمین می ریزد. دردی حس نمی کنم. اما زخم به نظر عمیق می آید. زانوهایم خواب رفته اند و نمی توانم از جایم تکان بخورم. روزنامه را روی زمین می گذارم تا دستم را به جایی بگیرم و بلند شوم. چیزی نیست که به آن تکیه کنم. تمام وسایلم را توی جعبه ها گذاشته ام. با زحمت خودم را به عقب می اندازم و روی زمین دراز می کشم. خرده های شیشه اطرافم برق می زنند. یادم نمی آید که به چه چیزی داشتم فکر می کردم. به دستم خیره می شوم. حالا خون روی کفپوش اتاق ردی درست کرده که به سمت دیوار در حرکت است. به سقف خیره می شوم. پاهایم هنوز بی حسند. کرختی کم کم تمام وجودم را فرا می گیرد. حس لحظه های واپسین بیداری . لحظه هایی که ذهن خالیست یا شاید آنقدر خسته که دیگر نمی تواند به چیزی بیاندیشد. سکوت تمام خانه را گرفته و من ذهنم خالیست. سفیدی سقف بیکران است و من در این بیکران غرق می شوم.