Sunday, September 2, 2012

آب

دارم دنبال یه آدرس می گردم. نوشته بودمش روی یه کاغذ ولی هر چی گشتم کاغذ رو پیدا نکردم. یه چیزایی از آدرس یادمه و به پشتوانه ی همین داده های از هم گسیخته توی ذهنم دارم سعی می کنم که آدرس رو پیدا کنم. کوچه ها تاریکن و تک و توک چراغی که روشنه نورش کافی نیست. دیرم شده. میدونم که اگه دیر برسم یه اتفاق بد می افته. دلشوره داره خفه ام می کنه. نفسم بالا نمیاد. می خوام تندتر راه برم ولی پاهام سنگینی می کنن. ترس همه ی وجودم رو گرفته. دنبال کسی می گردم که شاید بتونه کمکم کنه ولی هیچ کس توی کوچه ها نیست. می ترسم و می دونم که یه اتفاق بد قراره بیافته. اشک توی چشمام جمع شده و تمام تنم می لرزه. از یه دیوار می رم بالا تا شاید از روی تیغه بهتر دور و برم رو ببینم. روی سقف خونه ها می دوم ولی به جایی نمی رسم. از پله های یه خونه می رم پایین. توی حیاط خونه یه آب انبار خشکیده است. با این که می دونم آب انبار خشکیدست از پله هاش می رم پایین. تشنه ام. از پله های آب انبار پرت می شم پایین و بیدار می شم. یه لیوان آب کنار دستمه. می رم توی دستشویی و شیر آب رو باز می کنم. دستامو زیر شیر آب می گیرم و شروع می کنم به آب خوردن. به این فکر می کنم که چند بار تا حالا این خواب رو دیدم؟ شیر آب رو می بندم. وان حموم رو پر از آب می کنم و تا صبح توی آب می خوابم.