Sunday, September 2, 2012
Friday, May 11, 2012
Strangers Again
I call and she's not home,
She calls and I'm away.
Missing each other while distances grow;
And before long, we are strangers,
again.
Posted by Forough at 12:52 AM 0 comments
Wednesday, May 9, 2012
Her small world
Two little girls with their family are sitting next to me on the train. They are talking loudly and one is telling the other: "There's always a little sister and a big brother. It's never a little brother and a big sister." The other girl nods. With a triumphant tone she continues: "There's a little sister and then there's a big brother." The other one interrupts her: "No babies?" and in answer, with a firm shake of her head she says: "I said there can never be a little brother." The train stops at the station and they get off. I can still hear her as they walk away and I'm trying to remember the time that my world used to be as small as hers.
Posted by Forough at 2:43 AM 0 comments
Monday, April 23, 2012
مردن
Posted by Forough at 5:08 PM 0 comments
Labels: خواب
Saturday, May 14, 2011
5 centimeters per second
If you haven't watched the movie this video will spoil the ending for you:
Posted by Forough at 5:37 PM 0 comments
Friday, February 4, 2011
فاصله
کی اینقدر از هم فاصله گرفتیم؟ دیگه درست یادم نمیاد. قبل از این که بتونم به خودم بیام فاصله ی بینمون اونقدر زیاد شده بود که فکر کردم اگر توی خیابون ببینمش می تونم خیلی رسمی بهش بگم "شما" و اون هم به نظرش کاملا عادی باشه این قضیه. خوب که فکر می کنم تا همین چند سال پیش روزی نبود که با هم حرف نزنیم و شاید واسه اولین بار بود که می تونستم با یه غریبه تا اون حد راحت باشم، خودم باشم. تمام اون روزها خوب خاطرم هست. تمام خنده ها و حتی دعوامون رو هم خوب یادمه. فقط زمان این وسط گم شده. یادم نیست که از کی دیگه همدیگرو ندیدیم. از کی فقط واسه تولدمون و سال نو با هم تماس می گرفتیم؟ از کی دیگه حتی واسه سال نو فقط واسه هم پیغام می گذاریم و واسه تولدمون به هم زنگ می زنیم؟ از کی دیگه فاصله مون اونقدر عادی شده که دیگه دلم براش تنگ نمی شه؟
اتوبوس رسید جلوی ایستگاه. اون دو نفر هنوز داشتن توی برف سلانه میومدن طرف ایستگاه. سوار شدم. شیشه های کثیف اتوبوس اجازه ی دیدن بیرون رو نمیدادن. به ساعت گوشیم نگاه کردم. تاریخ روز سوم ماه رو نشون می داد و من تازه یادم اومد که یکم روز تولدش بوده و من فراموشش کردم و برام عجیب نیست اگه واسه تولدم یادم نباشه که منتظر تماسش باشم . گوشی رو توی جیبم می گذارم و به این فکر می کنم که واسه شام چی درست کنم.
Posted by Forough at 1:05 AM 3 comments
Thursday, December 30, 2010
New Year
Sometimes, the moment the new year starts feels more like an ending. An ending to a year that has gone by. Other times, the moment the year ends feels like a beginning. The beginning of a new year that has just begun.
I wonder how this new year's eve would feel to me. An ending or a beginning?
Happy 2011!
Posted by Forough at 1:02 AM 2 comments