Tuesday, March 27, 2007

Serendipity

Shy wildflower found
Peeking out from winter's bed
Serendipity
seeing you after so long
a brief collision of joy.

You're ready to take the hit

Imagine your coach is yelling : "left guard up, left guard up!"
You are still a little lost : he is right handed, has a good right hook; But his left is not that good. you know it. They drilled this into your brain before the match and you've experienced it through the first two rounds. Vision, yes your vision is blurry; you must have gotten a big bruise around your eye. Bleeding? ah for sure! Still trying to focus and cover your face. Left guard god damn it, left guard up!
You're not thinking about your strategies anymore! you want to go home, have a cup of coffee and sleep for the rest of the day!
What if you die in this match. your ribs are broken, you can feel it! and before you get to the point to realise what's left and what's right, you're facing the ring's floor and all you can see is dancing ladies in red, showing off their talent on the white stage!

نگاهی تازه به انار

این فوتوبلاگ رو چند روز پیش دیدم. از زاویه ی دید عکاس خوشم اومد. فکر کنم بد نباشه اگه بهش یه سر بزنین.

Tuesday, March 20, 2007

سال نو مبارک


می خواستم مثل سال قبل یه مطلب طولانی در باب تشکر از دوستان و ... بنویسم ولی دیدم با همه ی دوستان در تماس بودم و نیازی به تکرار مکررات نیست. پس فقط برای همگی آرزوی سالی پر از شادی و سلامت و موفقیت می کنم و امیدوارم هر جا که هستید شاد و سربلند باشید. تعطیلات خوش بگذره و سال نو مبارک باشه!
پانوشت: این عکس رو
شاهین عدالتی توی سایتش گذاشته.


Saturday, March 17, 2007

گذشته و 111

هر وقت نزدیک سال نو می شه من بی اختیار به یاد گذشته ها می افتم. یادمه هر سال ، نزدیک عید که موقع خونه تکونی بود، من دو روز کامل رو مشغول تمیز کردن اتاقم بودم. نه این که اتاقم خیلی بزرگ باشه یا این که خیلی وسواسی باشم ولی هر دفعه با دیدن یه کاغذ یا چیزایی از این قبیل برمی گشتم به گذشته و ... بیشتر مواقع خورده کاغذایی رو که روشون واسه یادآوری چیزی نوشته بودم، گوشه و کنار اتاق پیدا می کردم. هنوز که هنوزه یکی دوتاشونو دارم. روی یکیش تاریخ تولد یکی از دوستامو نوشتم که الان دیگه اصلا ازش خبری ندارم، روی دومی هم نوشتم 111 و دورش خط کشیدم! قضیه مال حدودا 10سال پیشه. حدس زدم که 111 باید شماره ی صفحه یا مسأله یی چیزی باشه. می خواستم دور بندازمش ولی از رنگ خودکاری که باهاش نوشته بودم خوشم اومد، خودکار بنفش فسفری که مال من نبود! به هر حال کاغذ رو نگهش داشتم ولی عدد 111 همیشه تو ذهنم موند. هر وقت که کتاب می خونم تا به صفحه ی 111 می رسم دوباره یاد تکه کاغذم می افتم. حتی به طور ناخودآگاه مطالب درسی صفحه ی 111 هر کتابی بهتر یادم می مونه. چند روز پیش داشتم کاغذای پراکنده و جزوه هامو مرتب می کردم، یه نگاهی هم به یادداشت های کوتاهی که در مورد ایده های داستان نویسیمه انداختم. بعضی هاشون روی کاغذ ، بعضی هاشون هم توی کامپیوتر. یکی از تکه کاغذهام همونیه که عکسشو گذاشتم. جالبه که الان دیگه چیزی از اون ایده ی اولیه یادم نیست ولی با خودم گفتم که حتما باید یه مطلب در مورد این موضوع و 111 بنویسم.

Thursday, March 15, 2007

در جستجوی گذشته


مارسل پروست در اثر معروفش ،"در جستجوی زمان از دست رفته"، به بررسی و یادآوری گذشته ی از دست رفته پرداخته. در جایی از کتاب به باوری جالب در مورد گذشتگان و خاطرات اشاره می کنه که فکر کنم خوندنش خالی از لطف نباشه:
"من این باور سلتی را بسیار منطقی می دانم که گویا ارواح درگذشتگان ما در وجود پست تری ، جانوری، گیاهی، جمادی زندانی اند، و در واقع آنها را از دست داده ایم تا این که روزی از روزها - که برای خیلی ها هیچگاه فرا نخواهد رسید- از کنار درختی که زندان آنهاست می گذریم یا چیزی که آنها را در خود دارد به دستمان می افتد. ارواح به جنب و جوش می افتند، ما را صدا می زنند، و همین که آنها را می شناسیم طلسمشان شکسته می شود، آزادشان کرده ایم و بر مرگ چیره شده اند و بر می گردند و با ما زندگی می کنند.
گذشته ی ما هم چنین است. بیهوده است اگر بکوشیم آن را بیاد بیاوریم، همه ی کوشش هوش ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو و دسترس هوش، در چیزی مادی ( در حسی که ممکن است این چیز مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم، پنهان است. بسته به تصادف است که پیش از مردن به این چیز بر بخوریم یا نه."

Walking Across The Atlantic

I wait for the holiday crowd to clear the beach before stepping on to the first wave.

Soon I am walking across the Atlantic thinking about Spain, checking for whales, waterspouts.

I feel the water holding up my shifting weight.

Tonight I will sleep on its rocking surface. But for now I try to imagine what this must look like to the fish below, the bottoms of my feet appearing, disappearing.

Billy Collins





کمي تا حدودي اولين نوشته


این نوشته، اولین نوشته ی من در خواب و خیاله. البته اکثر دوستان می دونن که من تا حالا نوشته ها، عکس ها و همه ی مطالب مورد علاقه ام رو توی سایت مالتی پلای نگه می داشتم. قابل توجه عزیزانی مثل ناصر هم باشه که اصرار روزافزونشون در عضویت من در بلاگر مشوق اصلی من در این کار بود. البته راستش بیشتر کنجکاو بودم بدونم که بلاگر واقعا چقدر برتر از مالتی پلای عمل میکنه؟! به هر حال این شد که اومدم به اینجا یه سری بزنم. از آینده ی دور هنوز خبری ندارم ولی در آینده ی نزدیک سعی می کنم که پست های بدردبخور و از فیلتر گذشته ی اون یکی سایت رو اینجا هم بگذارم ولی هنوز خیال ندارم به طور کل اسباب کشی کنم. پیشاپیش هم از هرگونه مسیُولیت معنوی و غیرمعنوی در قبال مطالبی که اینجا پست می کنم شونه خالی میکنم. اگه کسی دنبال شر می گرده میتونه توی اون یکی سایت پیداش کنه!