Wednesday, October 10, 2007

بپر


بر روی یک پل بلند
مردی در حالی که دستانش را از هم باز کرده
ایستاده و همچنان مردد است
مردم دسته دسته هجوم می آورند
من هم از قافله جا نمی مانم
می خواهم از نزدیک ببینم
خودم را به جلوی جمعیت می رسانم
و فریاد می زنم


مرد می خواهد از پل پایین بیاید
مردم احساس انزجار می کنند
ازدحام می کنند
و نمی خواهند بگذارند پایین بیاید
ناچار مرد دوباره از پل بالا می رود
و جمعیت به خشم می آید
می خواهند دل و روده اش را بیرون بکشند
و فریاد می زنند


بپر
من را رها کن
بپر
مرا نا امید نکن
به خاطر من بپر
به سمت نور بپر
بپر


حالا مرد شروع به گریستن میکند
( و ابری از خفا به حرکت در می آید)
از خود می پرسد من چه کرده ام؟
(خورشید را می پوشاند و هوا سرد می شود)
فقط می خواستم منظره را تماشا کنم
(مردم نظم را در هم می ریزند)
و به آسمان غروب نگاه کنم
و مردم فریاد میزنند

بپر


آنها فریاد می زنند
بپر
من را رها کن
بپر
مرا نا امید نکن
به خاطر من بپر
به سمت نور بپر
بپر


ابری از خفا به حرکت در می آید
خورشید را می پوشاند و هوا سرد می شود
ولی هزاران خورشید تنها برای تو می سوزند
من پنهانی از پل بالا می روم
و از پشت هلش می دهم
او را از این ننگ رها می سازم
و بر او فریاد می زنم


بپر
خودت را رها کن
بپر
مرا نا امید نکن
به خاطر من بپر
بپر
مرا نا امید نکن



3 comments:

Naser said...

سلام
شعر خیلی جالبی داشت. خیلی خوشم آمد.
مرسی

parissa said...

منم متن ترانه رو خيلي دوست داشتم

Anonymous said...

كار خيلي قشنگي كردي. ترانه ي خيلي جالبيه.
كارهاي رامشتاين واقعا قوي و قشنگن. من با اينكه از ترانه ي اونها سر در نميارم هميشه مجذوب موسيقي و جذابيت هاي بصري كليپ هاش مي شم. حالا مي بينم كه ترانه هاش هم واقعا خوبن.
مرسي