Monday, September 24, 2007

My best friend died in an avalanche

خسته ام و خواب آلود.
مرد سیاه پوش رویاهایم با دستانی بزرگ تر از دیوارهای اتاق، بازوهایم را می گیرد. دستی از میان تاریکی، و سرنگی در دست. خودم را رها می سازم تا از تزریق بگریزم. سوزن در گردنم فرو می رود و این بار مرد سیاه پوش با دستانش گلویم را می فشارد.
سبز همچون بال پروانه های استوایی در زیر نور آفتاب، همه چیز می درخشد و پروانه های زرد و نارنجی مرا در بر می گیرند. می خواهم پرواز کنم ولی دستان مرد سیاه پوش پاهایم را گرفته اند.
درون باغی دریایی شناورم. ماهی های زرد و نارنجی احاطه ام کرده اند و همه چیز سبز و درخشان است، همچون طوق گلوی کبوتران در زیر نور آفتاب. به زیر آب فرو می روم. می خواهم نفس بکشم ولی دستان مرد سیاه پوش صورتم را پوشانده است.
فریاد می کشم و از خواب بیدار می شوم. بهمن فرو ریخته است و تو دیگر نیستی! فریاد من کسی را بیدار نخواهد کرد. دستهایم را بر روی چشمانم می گذارم. قرص ها را می بلعم و دوباره به خواب می روم، در حالی که به خود می گویم: فریاد نزن، فریاد نزن...

1 comment:

Anonymous said...

خيلي قشنگ بود. تصويرهاي قوي و زيبايي داره