Thursday, December 18, 2008

خواب

لبه ی پشت بامی نشسته ام. خیابان زیر پایم هنوز آسفالت نشده و خاکی است. می دانم که می توانم پرواز کنم. کافی است کمی قدم هایم را تند کنم و در فاصله ی بین تند راه رفتن و دویدن ، کمی به پاشنه های پایم فشار بیاورم. قالیچه ای را که تازه بافته ام از لبه ی دیوار آویزان کرده اند تا خشک شود. انگار که بعد از بافتن ، مریم رویش نقاشی کشیده بود و هنوز رنگ خیس بود. قدم هایم را تند کردم و از پنجره پریدم توی خانه. هیچ کس خانه نیست و حس تنهایی بدی دارم. قرار است مهمان ها برسند و من نمی دانم تنهایی چه کاری از من بر می آید. صدای گریه ی یک بچه می آید. مهمان ها دارند از راه می رسند. دارم چایی به مردم تعارف می کنم و هیچ کسی به من نگاه نمی کند. همه سیاه پوشیده اند. کسی در می زند و قبل از این که در را باز کنم از خواب بیدار می شوم. اشک در چشم هایم حلقه زده و تنها چیزی که به ذهنم می رسد این قطعه از شعر سهراب است که این اواخر زیاد گوشه و کنار هر کاغذی می نویسمش ، وقت هایی که بیکارم:

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است.

3 comments:

Anonymous said...

خوابت خيلي حس خاصي داشت وقتي خوندمش. از اون خوابهايي كه تاثيرشون مي مونه و زود فراموش نمي شه.
مطمئنم زياد طول نمي كشه كه اين خواب ها جاشون رو به روياهاي شيرين مي دن. اميدوارم هرچه زودتر اينطوري بشه

Mehdi said...

چی بگم؟

علی فتح‌اللهی said...

آخی یاد خوابای حمید هامون افتادم