Friday, December 28, 2007
Thursday, December 27, 2007
خون دماغ
وقتی وارد مغازه شدم جا خوردم.مغازه خیلی کوچیک بود. یه پرده قرمز از سقف تا روی زمین کشیده شده بود و گویا سالن مغازه رو از آشپزخونه یاهر چیزی که اون پشت بود جدا می کرد. توی سالن کوچیک و خفه ی کافی شاپ دو سه تا میز له و لورده گذاشته بودن که صندلی های چوبی قدیمی دور تا دورشون به هم فشرده شده بودن. در رو که باز کردم زنگوله ی آویزون به در صدا کرد. چیزی نگذشت که یه پیرزن با یه دختر جوون از پشت پرده اومدن بیرون. پیرزن تا منو دید انگار که روح دیده و از ترس ضعف کرده باشه خودشو انداخت روی نزدیک ترین صندلی و به چینی چیزی به دختره گفت. از دختر پرسیدم که دستشویی کجاست. پرده رو کنار زد و راه رو با دست بهم نشون داد. پشت پرده یه راهروی باریک بود که با چراغ های کم نور قرمز روشن شده بود، درست مثل توی فیلم ها. دو تا در چوبی طرف راست راهرو بود یه در بزرگ سفید طرف چپ. دختر یکی از درهای چوبی رو باز کرد و من رفتم تو. اتاق مثل سوییت های هتل بود. یه تخت بزرگ با یه میز توالت و کنارش هم یه در که باز می شد به حمام و دستشویی. بعد از چند دقیقه خون دماغم کم کم بند اومد . وقتی اومدم بیرون تازه متوجه بوی عجیبی که همه جا رو پر کرده بود شدم. بوی قهوه خونه های قدیمی و پر دود محله های پایین شهرشیراز رو می داد. حس کردم همه ی تنمو غرق سرد پوشونده. با سرعت دویدم طرف پرده. پرده رو که کنار زدم پیرزن هنوز نشسته بود اونجا. ازش تشکر کردم و خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت. انگشتای خشک و زبرش اونقدر قوی بود که حس کردم گردش خون توی دستم قطع شده. با چشمای کوچیک و کشیده اش بهم زل زد و گفت :" ارواح بد هیچ وقت به مقصد نمی رسن. واسه همینم هست که مدام بر می گردن به دنیای زنده ها. " از حرفاش سر در نمی آوردم. خود کافی شاپ به اندازه ی کافی عجیب و غریب بود و حسابی معذبم کرده بود. خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی دستمو محکم کشید و گفت: " وقتی با ارواح بد می رقصی چشم هاتو باز نگه دار. "
وقتی برگشتم خونه به چند تا منبع خرافه شناسی چینی سر زدم ولی هیچ نشونی از خرافات در مورد خون دماغ شدن پیدا نکردم.
Posted by Forough at 3:58 PM 2 comments
Monday, December 24, 2007
خلاصه ای از تاریخ در یک پاراگراف
کتاب نثر بسیار قوی و تأثیرگذاری داره . خیلی از جملات و پاراگراف های کتاب هنوز که هنوزه توی مقالات و متون مختلف و حتی در مکالمات روزمره استفاده میشه. یکی از پاراگراف هایی که من خیلی دوستش دارم، پاراگرافیه که تاریخ دهه ی 60 رو خلاصه کرده. مخلوط کردن وقایع با ریتم مسابقات بُکس واقعا با ظرافت و دقیقه :
This line appears in my notebook, for some reason. Perhaps some connection with Joe Frazier. Is he still alive? Still able to talk? I watched that fight in Seattle- Horribly twisted about four seats down the aisel from the Governor. A very painful experience in every way, a proper end to the sixties: Tim Leary a prisoner of Eldridge Cleaver in Algeria, Bob Dylan clipping coupons in Greenwich Village, both Kennedys murdered by mutants, Owsley folding napkins on Terminal Island and finally Cassius/Ali belted incredibly off his pedestal by a human hamburger, a man on the verge of death. Joe Frazier , like Nixon, had finally prevailed for reasons that people like me refused to understand - at least not out loud.
Posted by Forough at 5:51 PM 0 comments
Labels: بررسی و معرفی کتاب
Wednesday, December 19, 2007
Hero's come back!!!!!!
خیلی وقته که به وبلاگم سر نزدم. اول این که واقعا با درس هام و کار مشغول بودم و دوم این که اصلا حال و حوصله ی نوشتن نداشتم. به هر حال من دوباره برگشتم و می خوام یه تغییرات اساسی به وبلاگم بدم!دوست دارم نظرتون رو راجع به تغییرات بدونم. البته احتمالا تغییرات رو از هفته ی دیگه می بینید.
Posted by Forough at 12:37 PM 4 comments