Friday, December 28, 2007

تغییرات

گفتم که می خوام یه تغییرات اساسی به وبلاگم بدم. اولین تغییر شامل حال هِدر وبلاگم شد. طرح محصول مشترک من و مریمِ! دومین تغییر شامل حال محتوای وبلاگم میشه. از این به بعد هر ماه یه کتاب و یه فیلم رومعرفی و بررسی می کنم. البته از نظرات صاحب نظران هم استفاده خواهم کرد. اینطوری هم وادار می شم که بیشتر کتاب بخونم و هم اینکه ممکنه این اطلاعات به درد کسی بخوره. فعلا که امیدوارم این پروژه رو بتونم ادامه بدم. خوشحال میشم نظراتتون رو راجع به این تغییرات بدونم.

Thursday, December 27, 2007

خون دماغ

خیلی وقت بود که خون دماغ نشده بودم. توی خیالاتم غرق بودم که گرمی خون رو روی لبهام حس کردم. دستمو بردم طرف لبم. رنگ قرمز روی انگشت هام ... و نگاه رهگذری که به من خیره شده بود انگار که جن دیده باشه. دماغمو محکم گرفتم و سرمو بردم بالا. با دست دیگم توی جیبم دنبال دستمال کاغذی می گشتم. پیاده رو شلوغ بود و همه داشتن با عجله از کنارم رد می شدن. . محله رو خوب نمی شناختم. اومده بودم که واسه خونه خرید کنم. چون همیشه شنیده بودم که همه چیز توی محله ی چینی ها ارزون تره تصمیم گرفتم که از اونجا خرید کنم. سرمو یکم پایین آوردم تا دور و برمو درست نگاه کنم. دنبال یه رستوران یا فروشگاه بزرگ می گشتم که توالت عمومی داشته باشه. توی محله ی چینی ها کمتر مغازه یی تابلوی انگلیسی داره و اکثر مغازه ها با تزیینات چینی و کاملا یک شکل پوشونده شدن. مثلا تجربه ثابت کرده که مغازه ی ابزار فروشی و عروسک فروشی هر دو یه شکلند. حاج و واج مونده بودم که یه نفر از پشت بهم تنه زد. برگشتم طرفش. خم شد و گفت :" ببخشید. " بعد که وضعمو دید با دست به مغازه ی جلوییم اشاره کرد و گفت : "کافی شاپ."

وقتی وارد مغازه شدم جا خوردم.مغازه خیلی کوچیک بود. یه پرده قرمز از سقف تا روی زمین کشیده شده بود و گویا سالن مغازه رو از آشپزخونه یاهر چیزی که اون پشت بود جدا می کرد. توی سالن کوچیک و خفه ی کافی شاپ دو سه تا میز له و لورده گذاشته بودن که صندلی های چوبی قدیمی دور تا دورشون به هم فشرده شده بودن. در رو که باز کردم زنگوله ی آویزون به در صدا کرد. چیزی نگذشت که یه پیرزن با یه دختر جوون از پشت پرده اومدن بیرون. پیرزن تا منو دید انگار که روح دیده و از ترس ضعف کرده باشه خودشو انداخت روی نزدیک ترین صندلی و به چینی چیزی به دختره گفت. از دختر پرسیدم که دستشویی کجاست. پرده رو کنار زد و راه رو با دست بهم نشون داد. پشت پرده یه راهروی باریک بود که با چراغ های کم نور قرمز روشن شده بود، درست مثل توی فیلم ها. دو تا در چوبی طرف راست راهرو بود یه در بزرگ سفید طرف چپ. دختر یکی از درهای چوبی رو باز کرد و من رفتم تو. اتاق مثل سوییت های هتل بود. یه تخت بزرگ با یه میز توالت و کنارش هم یه در که باز می شد به حمام و دستشویی. بعد از چند دقیقه خون دماغم کم کم بند اومد . وقتی اومدم بیرون تازه متوجه بوی عجیبی که همه جا رو پر کرده بود شدم. بوی قهوه خونه های قدیمی و پر دود محله های پایین شهرشیراز رو می داد. حس کردم همه ی تنمو غرق سرد پوشونده. با سرعت دویدم طرف پرده. پرده رو که کنار زدم پیرزن هنوز نشسته بود اونجا. ازش تشکر کردم و خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت. انگشتای خشک و زبرش اونقدر قوی بود که حس کردم گردش خون توی دستم قطع شده. با چشمای کوچیک و کشیده اش بهم زل زد و گفت :" ارواح بد هیچ وقت به مقصد نمی رسن. واسه همینم هست که مدام بر می گردن به دنیای زنده ها. " از حرفاش سر در نمی آوردم. خود کافی شاپ به اندازه ی کافی عجیب و غریب بود و حسابی معذبم کرده بود. خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی دستمو محکم کشید و گفت: " وقتی با ارواح بد می رقصی چشم هاتو باز نگه دار. "

وقتی برگشتم خونه به چند تا منبع خرافه شناسی چینی سر زدم ولی هیچ نشونی از خرافات در مورد خون دماغ شدن پیدا نکردم.

Monday, December 24, 2007

خلاصه ای از تاریخ در یک پاراگراف

کتاب "ترس و بیزاری در لاس وگاس" از کتاب های پر فروش آمریکای شمالی محسوب میشه. یک فیلم هم به همین نام از روی کتاب ساخته شده. من فیلم رو پارسال دیدم و خیلی ازش خوشم اومد و الان دارم کتاب رو می خونم.داستان در مورد یک قسمت از زندگی هانتر اس. تامپسون، نویسنده ی کتابه. ولی این اثر یک تفاوت اساسی با هر اتوبیوگرافی دیگه داره: کتاب از زبان کسی نوشته شده که بیشتر مواقع تحت تأثیر مواد مخدر بوده. تمام خاطرات تامپسون از این دوران مخلوط شده با هذیان های حاصل از مصرف اتر، اسید و انواع و اقسام مواد مخدر دیگه. جالب اینجاست که خیلی از آمریکایی ها هم دهه ی 1960 رو به همین شکل به خاطر میارن؛ دهه یی که معروفه به "دهه ی نعشگی"
کتاب نثر بسیار قوی و تأثیرگذاری داره . خیلی از جملات و پاراگراف های کتاب هنوز که هنوزه توی مقالات و متون مختلف و حتی در مکالمات روزمره استفاده میشه. یکی از پاراگراف هایی که من خیلی دوستش دارم، پاراگرافیه که تاریخ دهه ی 60 رو خلاصه کرده. مخلوط کردن وقایع با ریتم مسابقات بُکس واقعا با ظرافت و دقیقه :



"KILL THE BODY AND THE HEAD WILL DIE"


This line appears in my notebook, for some reason. Perhaps some connection with Joe Frazier. Is he still alive? Still able to talk? I watched that fight in Seattle- Horribly twisted about four seats down the aisel from the Governor. A very painful experience in every way, a proper end to the sixties: Tim Leary a prisoner of Eldridge Cleaver in Algeria, Bob Dylan clipping coupons in Greenwich Village, both Kennedys murdered by mutants, Owsley folding napkins on Terminal Island and finally Cassius/Ali belted incredibly off his pedestal by a human hamburger, a man on the verge of death. Joe Frazier , like Nixon, had finally prevailed for reasons that people like me refused to understand - at least not out loud.

Wednesday, December 19, 2007

Hero's come back!!!!!!

در رو آهسته باز می کنه که کسی متوجه نشه. جفت پا می پره توی اتاق و داد می زنه : "هی! من برگشت...." گرد و خاکی که با پریدنش توی اتاق بلند کرده می ره توی گلوش و سرفه مجال تموم کردن جمله اش رو بهش نمی ده. دور و برش رو نگاه می کنه. کسی توی اتاق نیست و خاک روی همه چیز رو پوشونده. بطری های مشروب رو که خریده بود واسه جشن گرفتن "بازگشت قهرمانانش" می گذاره روی زمین و کیسه ی مشروب رو می کشه روی سرش و شروع می کنه به تمیز کردن اتاق.

خیلی وقته که به وبلاگم سر نزدم. اول این که واقعا با درس هام و کار مشغول بودم و دوم این که اصلا حال و حوصله ی نوشتن نداشتم. به هر حال من دوباره برگشتم و می خوام یه تغییرات اساسی به وبلاگم بدم!دوست دارم نظرتون رو راجع به تغییرات بدونم. البته احتمالا تغییرات رو از هفته ی دیگه می بینید.