Thursday, December 27, 2007

خون دماغ

خیلی وقت بود که خون دماغ نشده بودم. توی خیالاتم غرق بودم که گرمی خون رو روی لبهام حس کردم. دستمو بردم طرف لبم. رنگ قرمز روی انگشت هام ... و نگاه رهگذری که به من خیره شده بود انگار که جن دیده باشه. دماغمو محکم گرفتم و سرمو بردم بالا. با دست دیگم توی جیبم دنبال دستمال کاغذی می گشتم. پیاده رو شلوغ بود و همه داشتن با عجله از کنارم رد می شدن. . محله رو خوب نمی شناختم. اومده بودم که واسه خونه خرید کنم. چون همیشه شنیده بودم که همه چیز توی محله ی چینی ها ارزون تره تصمیم گرفتم که از اونجا خرید کنم. سرمو یکم پایین آوردم تا دور و برمو درست نگاه کنم. دنبال یه رستوران یا فروشگاه بزرگ می گشتم که توالت عمومی داشته باشه. توی محله ی چینی ها کمتر مغازه یی تابلوی انگلیسی داره و اکثر مغازه ها با تزیینات چینی و کاملا یک شکل پوشونده شدن. مثلا تجربه ثابت کرده که مغازه ی ابزار فروشی و عروسک فروشی هر دو یه شکلند. حاج و واج مونده بودم که یه نفر از پشت بهم تنه زد. برگشتم طرفش. خم شد و گفت :" ببخشید. " بعد که وضعمو دید با دست به مغازه ی جلوییم اشاره کرد و گفت : "کافی شاپ."

وقتی وارد مغازه شدم جا خوردم.مغازه خیلی کوچیک بود. یه پرده قرمز از سقف تا روی زمین کشیده شده بود و گویا سالن مغازه رو از آشپزخونه یاهر چیزی که اون پشت بود جدا می کرد. توی سالن کوچیک و خفه ی کافی شاپ دو سه تا میز له و لورده گذاشته بودن که صندلی های چوبی قدیمی دور تا دورشون به هم فشرده شده بودن. در رو که باز کردم زنگوله ی آویزون به در صدا کرد. چیزی نگذشت که یه پیرزن با یه دختر جوون از پشت پرده اومدن بیرون. پیرزن تا منو دید انگار که روح دیده و از ترس ضعف کرده باشه خودشو انداخت روی نزدیک ترین صندلی و به چینی چیزی به دختره گفت. از دختر پرسیدم که دستشویی کجاست. پرده رو کنار زد و راه رو با دست بهم نشون داد. پشت پرده یه راهروی باریک بود که با چراغ های کم نور قرمز روشن شده بود، درست مثل توی فیلم ها. دو تا در چوبی طرف راست راهرو بود یه در بزرگ سفید طرف چپ. دختر یکی از درهای چوبی رو باز کرد و من رفتم تو. اتاق مثل سوییت های هتل بود. یه تخت بزرگ با یه میز توالت و کنارش هم یه در که باز می شد به حمام و دستشویی. بعد از چند دقیقه خون دماغم کم کم بند اومد . وقتی اومدم بیرون تازه متوجه بوی عجیبی که همه جا رو پر کرده بود شدم. بوی قهوه خونه های قدیمی و پر دود محله های پایین شهرشیراز رو می داد. حس کردم همه ی تنمو غرق سرد پوشونده. با سرعت دویدم طرف پرده. پرده رو که کنار زدم پیرزن هنوز نشسته بود اونجا. ازش تشکر کردم و خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت. انگشتای خشک و زبرش اونقدر قوی بود که حس کردم گردش خون توی دستم قطع شده. با چشمای کوچیک و کشیده اش بهم زل زد و گفت :" ارواح بد هیچ وقت به مقصد نمی رسن. واسه همینم هست که مدام بر می گردن به دنیای زنده ها. " از حرفاش سر در نمی آوردم. خود کافی شاپ به اندازه ی کافی عجیب و غریب بود و حسابی معذبم کرده بود. خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی دستمو محکم کشید و گفت: " وقتی با ارواح بد می رقصی چشم هاتو باز نگه دار. "

وقتی برگشتم خونه به چند تا منبع خرافه شناسی چینی سر زدم ولی هیچ نشونی از خرافات در مورد خون دماغ شدن پیدا نکردم.

2 comments:

علی فتح‌اللهی said...

شاید از نظر اونا خرافات به حساب نمیاد کمااینکه من یادمه یه استاد معارف داشتیم که هی گیر میداد میگفت نوروز خرافاته چرا ما ایرانیا هنوز جشنش میگیریم

Anonymous said...

خيلي جالب بود. چه تجربه ي عجيب و غريبي. از اونا كه تا مدتها تو ذهن مي مونه. همونجور كه خودتم گفتي مثل فيلم مي مونه. هم به اين خاطر و هم به خاطر اينكه خوب توصيفش كردي تصور موقعيت زياد برام سخت نيست. اينكه نوشتي تمام مغازه ها يه شكلن و يه جوز تزئين شدن جالبه.
احتمالا عقايدي از اين دست زياد به شكل مكتوب پيدا نمي شن. خلاصه حواست باشه ديگه :)