Friday, December 26, 2008

Haiku

Just stupid

I was waiting for Jay in the mall. We were supposed to meet at 5:00 and it was half past and he hadn't showed up yet. Obviously this being two days before Christmas, streets and malls were overcrowded and through his every 5 minute reports on the phone, I knew that he was stock in the traffic somewhere. I had been wandering around in the mall and was getting tired , so I looked for a place to sit till Jay arrives.
I spotted a seat near the Santa stop where kids were standing in a line to take a picture with Santa and tell him what they wish to receive for the Christmas. As I was walking towards the seat, I was wondering if any of these kids' parents would go and talk to the Santa later to figure out what their kids have wished for. Or maybe they've already bought the gifts knowing what they want?!
This year , it seemed, they had added a new feature to the Santa stop! There was a closed area where parents could leave their children with two young women in red suits and go shopping for half an hour without dragging the kids along and in the meanwhile the kids could engage in a competition of making a LEGO model and winning prizes from Santa himself!
My seat was close to a group of kids who were getting really excited over the competition. While I was thinking how beautiful all this is, an annoyed and draggy voice behind me said : "This is just stupid!" Oh, I know this kind of tone very well. It belongs to a spoiled, rotten kid whose parents have not taught him how to behave , I thought to myself. And once more I was reminded of one of many reasons why I DON'T like children! The kid looked like a hopeless case. Apparently he couldn't figure out how to put the pieces together and instead of trying harder - this was what other kids where doing- he was just nagging. One of the girls in the red suit went to him with a smile and tried to show him how to put things together but the kid was already fed up with the game and wanted his prize from Santa! "We all get our prizes from Santa once we're done making the models. Do you want Santa to show you how to do it?", asked the girl in a very kind and enthusiastic tone.
I lost track of what they did and what the kid replied when Jay called me again to tell me that he'd be at the mall in 15 minutes. Once I looked back the kid was making another model with a very cute girl who seemed to know how to deal with Lego models pretty well since she was doing it so fast and was just telling the boy which pieces they needed next. By this time most of the parents had come back - apparently they could leave their children there for up to half an hour, maybe just enough time for them and the kids to take a break- and were waiting for their children to finish the competition. I noticed a lady with two Gucci and Armani shopping bags (they are very noticeable bags!) who was looking around. She saw her son and called him. "Colin" was the boy I was observing all this time. "Mom! I'm not done yet." he replied as he turned back to grab one of the pieces. "Daddy is waiting for us outside, you've played enough! Daddy would be upset if you're late.", she said in a firm voice. The boy looked at his mom and in a pleading voice asked for just 5 more minutes but she did not let him stay. When they were leaving the boy was at the verge of crying and while looking behind he said: " I didn't finish the game, what about my prize?" and as she held his hand she said: "It's just a stupid game!"
When Jay showed up, I didn't tell him about the boy. It would have made me even more upset to tell him the story.

Thursday, December 18, 2008

خواب

لبه ی پشت بامی نشسته ام. خیابان زیر پایم هنوز آسفالت نشده و خاکی است. می دانم که می توانم پرواز کنم. کافی است کمی قدم هایم را تند کنم و در فاصله ی بین تند راه رفتن و دویدن ، کمی به پاشنه های پایم فشار بیاورم. قالیچه ای را که تازه بافته ام از لبه ی دیوار آویزان کرده اند تا خشک شود. انگار که بعد از بافتن ، مریم رویش نقاشی کشیده بود و هنوز رنگ خیس بود. قدم هایم را تند کردم و از پنجره پریدم توی خانه. هیچ کس خانه نیست و حس تنهایی بدی دارم. قرار است مهمان ها برسند و من نمی دانم تنهایی چه کاری از من بر می آید. صدای گریه ی یک بچه می آید. مهمان ها دارند از راه می رسند. دارم چایی به مردم تعارف می کنم و هیچ کسی به من نگاه نمی کند. همه سیاه پوشیده اند. کسی در می زند و قبل از این که در را باز کنم از خواب بیدار می شوم. اشک در چشم هایم حلقه زده و تنها چیزی که به ذهنم می رسد این قطعه از شعر سهراب است که این اواخر زیاد گوشه و کنار هر کاغذی می نویسمش ، وقت هایی که بیکارم:

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است.

Tuesday, December 16, 2008

دزدیدن یا ندزدیدن، مسئله این است

چند وقت پیش کتاب "هیچ کس بیش از تو متعلق به اینجا نیست" اثر "میراندا جولای" رو خوندم. کتاب واقعا محشره. مجموعه ای از داستان های کوتاهی که نویسنده در طی سالیان نوشته. اونقدر کتاب رو دوست داشتم که تصمیم گرفتم ترجمه اش کنم و حتی شاید یه زیر شاخه براش توی وبلاگ درست کنم. به اولین چیزی که فکر کردم این بود که از اونجایی که من واقعا از کتاب لذت بردم و دلم می خواد که تمامی حقوق نویسنده رو به خاطر اثر زیباش حفظ کنم، بهتره که از نویسنده اجازه بگیرم. اولین کاری که کردم این بود که به ناشر کتاب یه ایمیل زدم و پرسیدم که از کجا می تونم در مورد مسایل مربوط به حق چاپ بپرسم. برام یه آدرس پستی فرستادن تا نامه ام رو به همراه سوالم براشون بفرستم. بله ، حق چاپ اثر خانم جولای به کلی به ناشر تعلق داره و من باید برای ترجمه و انتشار هر داستان از مجموعه ، بهایی بپردازم. برای اطلاعات دقیق تر و ... میتونم باهاشون تماس بگیرم.
حالا من اینجا نشستم، ترجمه ی نیمی از یکی از داستان ها جلوی منه و وبلاگ فارسی من رو کسی غیر از دوستانم نمی خونه. در مورد وضعیت مالیم هم ترجیح میدم چیزی نگم و با وجود این که مدتی بیش از 3 سال توی کشوری زندگی کردم که تمامی حقوق انتشار به سختی رعایت میشه، هنوز اصلیتم رو فراموش نکردم و هنوز
میدونم که سی دی فوتوشاپ رو فقط یه آدم نادون به قیمت اصلیش میخره! پس به یاد شعر مولانا جلال الدین بلخی، به روزگار اصل خویش برمیگردم و ادامه ی ترجمه رو شروع میکنم. به زودی ، وقتی ناصر ترجمه رو بازخوانی کرد و زحمت ویراستاری رو کشید، مطلب رو همین جا میتونید بخونید.

Thursday, November 27, 2008

برادران کارامازوف

چند هفته ای هست که این کتاب رو تموم کردم و بعد از اون دو تا کتاب دیگه هم خوندم ولی همچنان این کتاب ذهنمو به خودش مشغول کرده. به نظر من کتاب واقعا جزء بهترین های داستایوسکی و شاید ادبیات کلاسیک روسیه است. جا داره که بگم دیوید مک داف هم ترجمه ی بی نقصی از کار ارايه کرده. داستایوسکی در این اثر بیشتر از هر اثر دیگه اش از کتاب ها و فرهنگ های مختلف نقل قول کرده و مک داف در نهایت دقت و ظرافت همه ی این موارد رو با ریشه یابی دقیق و توضیحات موشکافانه به کتاب ضمیمه کرده که نه تنها به فهمیدن کتاب کمک زیادی می کنه که حتی به نوبه ی خودش و جدای از متن کتاب خوندنشون خالی از لطف نبود.
وقتی چند وقت پیش در مورد مکتب اگزیستانسیالیسم و پیشروهای این مکتب خوندم، داستایوسکی به عنوان یکی از اونها معرفی شده بود و دو فصل از کتاب برادران کارامازوف به عنوان نمونه ای از تفکرات داستایوسکی در این رابطه آورده شده بود. یکی از اونها فصلیه به نام "مفتش بزرگ" که به نظر من جزء بهترین فصل های کتابه. یکی از شاخصه های این کتاب اینه که داستایوسکی بدون این که از حیطه ی رمان خارج بشه و لحن موعظه وارانه به خودش بگیره بارها و بارها مسایل فلسفی و روانشناختی رو بررسی و تحلیل می کنه . یکی از عناصری که به این امر کمک زیادی کرده حضورهمیشه ملموس راوی داستانه. شخصیتی که به تدریج و در طی داستان به عنصری قابل توجه تبدیل میشه؛ معمولا در اکثر کتاب هایی که من خوندم، راوی داستان اگر یکی از شخصیت های اصلی داستان نباشه، معمولا فقط در حد یک صدای گویا باقی می مونه ولی راوی داستان داستایوسکی با وجود این که تنها یک ناظر بر داستان جاریه، به تدریج و با جهت گیری هایی که در مورد شخصیت های داستان ارائه میده، دارای هویتی مستقل و قابل تحلیل میشه که به نوعی و در برخی مواقع داستایوسکی با ظرافت وصف ناپذیری حتی نظر خواننده رو به سمتش جلب میکنه.
دلم می خواد خیلی بیشتر راجع به این کتاب بنویسم. فصل به فصل این کتاب پر از مطالب قابل بررسی و تعمقه ولی فکر کنم گفتن یا نوشتن راجع به این ظرافت ها و مطالب ، حق مطلب رو ادا نمی کنه. بهتر اونه که اگر تا حالا فرصت خوندن این کتاب رو پیدا نکردین، در اسرع وقت بخونیدش. مطمئنم ازش لذت خواهید برد.

Monday, June 9, 2008

Sweeney Todd

من زیاد طرفدار فیلم های موزیکال نیستم ولی چند روز پیش بعد از مدت ها یه موزیکال خوب دیدم. سویینی تاد، آرایشگر اهریمنی خیابان فلیت. کارگردان فیلم تیم برتون و بازیگرهای اصلیش هلنا کارتر و جانی دپ هستن. فیلم بر اساس یک موزیکال قدیمی برادوی ساخته شده ولی کاملا فضای فیلم مثل فیلم های اریجینال برتون می مونه. سبک و سیاق تاریک ولی فانتزی فیلم های برتون با هنرپیشه هایی که گریم صورتشون تو رو به یاد ارواح می اندازه. صورت های رنگ پریده، چشم های گود افتاده و غم آلود و جانی دپ، پایه ثابت فیلم های برتون.
داستان فیلم در مورد یک آرایشگر ماهره که زن خیلی زیبایی داره. قاضی شهر از زن آرایشگر خوشش میاد و آرایشگر رو به خاطر یک جرم ناکرده محکوم به تبعید می کنه. حالا بعد از 15 سال ، آرایشگر برگشته و وقتی از خانم لاوت (همسایه و شیرینی پز سابقشون) می شنوه که زنش خودکشی کرده و دخترش توی خونه ی قاضی حبس شده، تصمیم می گیره که انتقام بگیره. آرایشگر با کمک خانم لاوت آرایشگاهش رو باز می کنه و منتظر فرصت مناسب میشه تا انتقامش رو از قاضی بگیره ولی حس انتقام جویی، تاد رو تبدیل به قاتلی بی رحم می کنه که تمام مشتری هاش رو به قتل می رسونه...

فیلم جوایز زیادی برده و اسکار بهترین بازیگر مرد رو هم نصیب جانی دپ کرده که به نظر من واقعا یکی از بهترین بازیهاش رو ارایه داده. اگه تونستین حتما ببینیدش.

Sunday, May 18, 2008

معرفی کتاب: اِستنلی پارک

من این کتاب رو توی لیست کتاب های پرفروش کانادا پیدا کردم. همیشه دلم می خواست که با ادبیات روز کانادا بیشتر آشنا بشم و وقتی نقد های مربوط به این کتاب رو خوندم به نظرم جالب اومد. کتاب رو تازه تموم کردم و واقعا از خوندنش لذت بردم. اول که کتاب رو شروع کردم یه جور حس دوگانه ای نسبت بهش داشتم. شاید به این خاطر که بار اول بود که یک کتاب ادبی رو به زبان انگلیسی می خوندم ولی بعد از خوندن یک فصل حسابی ازش خوشم اومد. به هر حال امیدوارم این کتاب توی ایران هم ترجمه بشه و شما هم فرصت خوندنش رو پیدا کنید یا این که اگر دوست داشتین به زبان انگلیسی بخونینش. نثر توصیفی کتاب واقعا دوست داشتنی و دقیقه و یک جور ظرافت خاص توی پردازش حال و هوای داستان وجود داره که من رو خیلی به خودش جذب کرد. گاهی اوقات اونقدر یک مکان یا یک غذا به خوبی تصویر شده بود که من حس می کردم که می تونم دمای محیط یا طعم غذا رو حس کنم و تمام اینها به قدری با ظرافت انجام شده که به هیچ عنوان نمیشه ردی از توصیف مستقیم توشون پیدا کرد. انگار که نویسنده ذهن رو به یه مسیر هدایت می کنه و بعدش رهات می کنه تا خودت به کشف و مکاشفه بپردازی. این سبک من رو تا حدودی به یاد سبک نوشتاری پروست در کتاب "در جستجوی زمان از دست رفته" می اندازه. همه ی اینها به کنار، داستان کتاب هم خیلی جذابه.

داستان در مورد یک آشپز به نام "جرمی" که توی ونکوور زندگی می کنه و رستورانی به نام "پنجه ی میمون" داره که به خاطر غذاهای محلی معروفه ولی از لحاظ مالی وضعیت شکننده ای داره. پدرِ "جرمی" یک انسان شناس و جامعه شناسه که برای درک بهتر شرایط بی خانمان ها، تصمیم میگیره که توی "استنلی پارک" در کنار بی خانمان ها و مثل اونها زندگی کنه. "استنلی پارک" ، پارک جنگلی ای که نه تنها پناهگاه بی خانمان ها و منبعی برای پرنده های محلی ای یه که "جرمی" توی رستورانش استفاده می کنه، بلکه محل وقوع یک قتل مرموزه که سال ها قبل اتفاق افتاده و هنوز کسی قاتل رو پیدا نکرده. حادثه ای که با وجودی که سالیان قبل اتفاق افتاده، هنوز هم نقش مؤثری در زندگی افراد ساکن پارک و روابطشون بازی می کنه...

Sunday, April 13, 2008

Our Shadows

Our shadows created by the street lights,
Slowly move toward the house.
My heart can't do anything now but hurt

I wonder if tomorrow holds anything nice for us!

I can't wipe away your tears well enough;
Sometimes everything seems to breakdown and you don't know what to say.
Only one shadow leaves the house

The last train of the night was delayed because of an accident
Pushed around by the crowds, I was staring blankly at my watch

I wonder if anything would change tomorrow

I can't see anything outside the dirty train window
I want to call you and thank you for creating me
But I wonder if you've gone to sleep alreay.

I leave and to the one living in the distant city I shout : Happy Birthday!

عذرِ ناموجه

غیبت کبری که می گن ، پس اینه! آقایون و خانوم های عزیزی که به وبلاگ من سر زدید و منتظر تغییرات بودید، من از شما عذر می خوام. هیچ بهانه ای واسه ی این غیبت طولانی ندارم. تا یک ماه بعد از پست قبلی، من کامپیوتر نداشتم ولی بعدش که می تونستم حداقل 5 دقیقه وقت بگذارم و بگم که حالم در هم و برهمه و سرم شلوغه و فارسی نویس ندارم و پروژه هام زیادن و ...
بگذریم از این حرفها، سال نو رو به کهنه شدن همگی مبارک. امیدوارم که سال خوبی باشه این سال واسه ی همگی.
نه که فکر کنین این مدت هیچ فعالیت ادبی ، هنری نداشتم ها! فقط جهت فعالیت هام یه کم متفاوت از همیشه بود. به هر خال من همچنان سر حرفم در مورد تغییرات هستم ولی فکر نکنم بتونم هر هفته مطلب بنویسم. ولی از اونجا که کاچی به از هیچ چیزه، من به پست کردن ادامه میدم.

باز هم از همگی عذر می خوام و ممنونم که به وبلاگم سر زدید.