Friday, February 4, 2011

فاصله

توی ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودم. هوا سرد بود و دیواره های شیشه ای اتاقک ایستگاه یخ زده بودن و چیزی از پشتشون پیدا نبود. با دستم یه دایره ی کوچیک از یخ رو پاک کردم که بیرون رو ببینم. انگشتهام از سرما کرخت شده بودن. از توی دایره، دو نفر رو دیدم که داشتن به سمت ایستگاه میومدن. صدای خنده ی یکیشون رو با وجود فاصله ی زیادمون خیلی واضح می شنیدم. چقدر صدای خنده اش آشنا بود. شبیه صدای خنده ای که مدت ها بود نشنیده بودم. فکر کردم که ممکنه این خودش باشه که داره میاد طرف ایستگاه. شیشه ی ایستگاه از بیرون یخ زده بود و هیچ چیزی واضح دیده نمی شد. توی این سرما همه اونقدر لباس و شال دور خودشون می پیچند که دیگه تشخیص دادن آدم ها سخت میشه. فکر کردم شاید از روی راه رفتنش بتونم حدس بزنم که خودشه یا نه ولی یادم نیومد که چطوری راه می رفت همیشه.
کی اینقدر از هم فاصله گرفتیم؟ دیگه درست یادم نمیاد. قبل از این که بتونم به خودم بیام فاصله ی بینمون اونقدر زیاد شده بود که فکر کردم اگر توی خیابون ببینمش می تونم خیلی رسمی بهش بگم "شما" و اون هم به نظرش کاملا عادی باشه این قضیه. خوب که فکر می کنم تا همین چند سال پیش روزی نبود که با هم حرف نزنیم و شاید واسه اولین بار بود که می تونستم با یه غریبه تا اون حد راحت باشم، خودم باشم. تمام اون روزها خوب خاطرم هست. تمام خنده ها و حتی دعوامون رو هم خوب یادمه. فقط زمان این وسط گم شده. یادم نیست که از کی دیگه همدیگرو ندیدیم. از کی فقط واسه تولدمون و سال نو با هم تماس می گرفتیم؟ از کی دیگه حتی واسه سال نو فقط واسه هم پیغام می گذاریم و واسه تولدمون به هم زنگ می زنیم؟ از کی دیگه فاصله مون اونقدر عادی شده که دیگه دلم براش تنگ نمی شه؟
اتوبوس رسید جلوی ایستگاه. اون دو نفر هنوز داشتن توی برف سلانه میومدن طرف ایستگاه. سوار شدم. شیشه های کثیف اتوبوس اجازه ی دیدن بیرون رو نمیدادن. به ساعت گوشیم نگاه کردم. تاریخ روز سوم ماه رو نشون می داد و من تازه یادم اومد که یکم روز تولدش بوده و من فراموشش کردم و برام عجیب نیست اگه واسه تولدم یادم نباشه که منتظر تماسش باشم . گوشی رو توی جیبم می گذارم و به این فکر می کنم که واسه شام چی درست کنم.

3 comments:

Maryam said...

عاااااالی بود. یکی از بهترین هایی بود که ازت خونده بودم.‏

Mute Vision said...

ما آدمها عادت کردیم که زود برای هم عادی بشیم .
از بس گفتیم عشق مال قصه هاست که خودمونم باورمون شد .

علی فتح‌اللهی said...

خوب بود، شامو هستم