Monday, July 30, 2007

A Poem


If there is something to desire,
there will be something to regret.
If there is something to regret,
there will be something to recall.
If there is something to recall,
there was nothing to regret.
If there was nothing to regret,
there was nothing to desire.

Wednesday, July 25, 2007

گزارش اکونومیست


این هفته مجله ی اکونومیست گزارش ویژه ای در مورد ایران و مشکلاتش در رابطه با سیاست های داخلی و خارجی چاپ کرده بود که به نظر جالب میومد. اگر دوست داشته باشین می تونین یه مصاحبه ی صوتی اکونومیست در مورد ایران رو از اینجا بشنوید. به زودی ترجمه ی 2 تا مقاله در مورد ایران رو تموم می کنم. یکی از مقاله ها از همین شماره ی مجله ی اکونومیسته و یکی دیگه از یکی از استاد های دانشگاه هاروارد در مورد روانشناسی مردم ایرانه که خودم خیلی دوستش دارم.

Tuesday, July 24, 2007

آب زنید راه را ...

مدتی بود که من و مریم به طور جداگانه ولی هم زمان روی راه اندازی دو تا بلاگ کار می کردیم. مریم داشت روی طراحی هاش کار می کرد که یه بلاگ از کارهاش درست کنه، یه جور نمایشگاه اینترنتی از نقاشی هاش و من هم داشتم روی فوتوبلاگم کار می کردم. و بالاخره انتظارها به پایان رسید ... از امروز به بعد شما می تونید نقاشی های مریم رو اینجا ببینید و عکس های من رو هم اینجا. هر دوی ما خوشحال میشیم که نظرتون را در مورد کارهامون بدونیم.

تقدیم به مریم

روی یه نیمکت روبروی یکی از نقاشی ها نشستم. دو ساعتی می شد که داشتم توی گالری می گشتم و پاهام خسته شده بود. نقاشی قشنگی بود. یه جورایی بهم آرامش می داد. اسم نقاش رو از اون فاصله نمی دیدم ولی حوصله ی بلند شدن از سرِجام رو نداشتم. سعی کردم حدس بزنم که نقاش زنه یا مرد. از روی نقاشی نمیشه قضاوت کرد ولی یه دفعه برام جالب شد که ببینم تا چه حد می تونم درست حدس بزنم. چشم هامو بستم و سعی کردم نقاش رو موقع کشیدن نقاشی تصور کنم:
اولین چیزی که به ذهنم رسید یه اتاق بزرگ و نور گیربود با دیوارهای سفید. کم کم حس کردم صدای ضربات قلم مو روی بوم رو می شنوم. یه جور خش خش آروم و مقطع.صدا یواش یواش نزدیک تر می شد. حالا درست وسط اتاق یه سه پایه ی نقاشی می دیدم و یه نقاش که پشتش نشسته بود. صدای ضربه های قلم مو روی بوم با صدای تپش قلبم هماهنگ شده بود. یه دفعه تمام وجودم گرم شد. انگار که یه جور احساس امنیت و آرامش همه ی اطرافم رو پر کرده باشه.
با صدای افتادن چیزی از جام پریدم. کسی دور و برم نبود. بلند شدم و راه افتادم طرف در خروجی. نیازی نبود که اسم نقاش رو بخونم؛ مطمين بودم که نقاش زنه. وقتی رسیدم خونه ، گوشی رو برداشتم و به مریم زنگ زدم؛ دلم حسابی واسش تنگ شده بود.

Thursday, July 12, 2007

مرثیه یی بر یک ترجمه

این یه ترجمه ست از شعر پست قبلی. قبل از این که شعر رو بخونین لازمه که یه سری نکته رو در نظر داشته باشین:
اول: این ترجمه بسیار ابتداییه و به هیچ عنوان نمی تونه با مفهوم و زیبایی اصلی شعر پیوند بخوره.
دوم: با در نظر گرفتن نکته ی اول ، باید بگم که تنها چیزی که باعث شد شعر رو ترجمه کنم ، پیشنهاد یکی از دوستان بود بر این مضمون که احتمالا مخاطب فارسی زبان ترجیح میده شعری به این طولانی ای رو به زبان فارسی بخونه.
سوم: رمبو توی شعرهاش معمولا دو تا مضمون رو با هم مخلوط می کنه. توی این شعر نوع زندگی یه دسته از آدم ها رو با زندگی گیاه ها مخلوط کرده و بارها از تشابه این دو برای توصیف هاش استفاده کرده. رمبو استاد یه همچین کاریه و حاصل کارش خیلی زیباست ولی من به دلیل محدودیت های زبان فارسی در به کار گیری بعضی از تشبیه ها مجبور شدم از ترجمه ی کلمه به کلمه پرهیز کنم.
چهارم: هنوز دارین مطلب رو می خونین؟ اگر جواب مثبته، امیدوارم ترجمه به دردتون بخوره!

آنان که می نشینند

با صورت هایی سیاه از لکه های آبله
و تومورهای برامده ،
چشمانی احاطه شده با حلقه های سبز،
انگشتان ورم کرده ای که روی رانشان گره خورده اند،
جمجمه های کبره بسته
همچون دیوارهای قدیمی خوره زده؛
در حرکتی عاشقانه استخوان بندی غریبشان را
با اسکلت های سیاه و بزرگ صندلی هاشان
پیوند داده اند؛
صبح و شب، پاهایشان
به دور چهارچوب های زهواردر رفته پیچیده شده!

این پیرمردان همواره با صندلی هاشان یکی بوده اند،
آفتابی که پوستشان را به چلواری خشکیده بدل کرده حس کرده اند،
یا به قاب های پنجره ها ،
جایی که برف کم کم خاکستری میشود
خیره شده اند، در حالی که از سرما همچون غوکی بر خود لرزیده اند.

و جایگاه هایشان با آنان مهربانند،
بافت حصیری که از پس سالیان به قهوه ای می گراید،
شکل کپل هاشان را به خود گرفته است؛
روح خورشید های باستانی،
لبه های گوش هایشان را که ذرت در آنها ترشیده است، روشن میسازد.

و آنان که نشسته اند، زانوها را تا دندان هاشان بالا کشیده اند،
پیانیست های سبزی که با ده انگشتشان به ضرب گیری زیر صندلی هاشان ادامه می دهند،
به صدای ضرباتِ هماهنگ با آوازهای غمگین یکدیگر گوش فرا می دهند؛
و سرهاشان را همچون حرکات عشقبازی به عقب و جلو تکان می دهند.


آه، آنان را وادار به برخاستن نکنید، فاجعه آمیز خواهد بود!
آنان همچون گربه های غرّان به هنگام حمله، قوز خواهند کرد،
و به آرامی شانه هاشان را از هم باز می کنند... چه غضبی!
شلوارهایشان بر روی پشت ورم کرده شان پف می کند.

و تو به آنها گوش فرا می دهی هنگامی که
سرهای بی موی خود را بر دیوارهای تیره می کوبند،
و با پاهای خمیده ی خود بر زمین می کوبند؛
و دکمه های کتشان چشمان دیوهای وحشی ای است
که چشمان تو را از انتهای دالان ها به خود خیره می کنند!
و آنها اسلحه ای نامریی دارند که کشنده است:
هنگام چرخانیدن، از چشمانشان زهری سیاه تراوش می کند
که چشم فاحشه ی کتک خورده نیز به آن آلوده است،
و تو در حالی که در دودکشی مخوف گیر افتاده ای، عرق می ریزی.


دوباره بر جای خود نشسته، مشت هایشان به درون آستینهای خاکیشان عقب می نشینند،
آنها به کسانی می اندیشند که آنها را وادار کرده اند
که برخیزند، و از سپیده دم تا شامگاه،
لوزه هاشان دسته جمعی در زیرِ
چانه های نحیفشان می لرزند، صنوبری در حال ترکیدن.

هنگامی که خواب آلود های بد خلق پلک هایشان را پایین می اندازند
خواب باروری دسته های صندلیشان را می بینند،
صندلی هایی دوست داشتنی که نیمکت های باشکوه را در بر گرفته اند.
گلهای جوهر برای آنان لالایی می خوانند در حالی که گرده های کاما شکل خود را می افشانند
از میان کاسه ی گلبرگ های انبوهشان به مانند سنجاقک هایی
از میان کلاله ها پرواز میکنند
- و پرچم هایشان از سایش به لبه ی حلقه شکل دانه ها برافراشته می شوند.

Saturday, July 7, 2007

Those Who Sit

Dark with knobbed growths,
peppered with pock-marks like hail,
their eyes ringed with green,
their swollen fingers clenched on their thigh-bones,
their skulls caked with indeterminate crusts
like the leprous growths on old walls;
in amorous seizures they have grafted
their weird bone structures
to the great dark skeletons of their chairs;
their feet are entwined, morning and evening,
on the rickety rails!

These old men have always been one flesh with their seats,
feeling bright suns drying their skins to the texture of calico,
or else, looking at the window-panes
where the snow is turning grey,
shivering with the painful shiver of the toad.

And their Seats are kind to them;
coloured brown with age, the straw yields
to the angularities of their buttocks;
the spirit of ancient suns lights up,
bound in these braids of ears in which the corn fermented.

And the Seated Ones, knees drawn up to their teeth,
green pianists whose ten fingers keep drumming under their seats,
listen to the tapping of each other's melancholy barcolles;
and their heads nod back and forth as in the act of love.

-Oh don't make them get up! It's a catastrophe!
They rear up like growling tom-cats when struck,
slowly spreading their shoulders... What rage!
Their trousers puff out at their swelling backsides.

And you listen to them as they bump
their bald heads against the dark walls,
stamping and stamping with their crooked feet;
and their coat-buttons are the eyes of wild beasts
which fix yours from the end of the corridors!
And then they have an invisible weapon which can kill:
returning, their eyes seep the black poison
with which the beaten bitch's eye is charged,
and you sweat, trapped in the horrible funnel.

Reseated, their fists retreating into soiled cuffs,
they think about those that have made them
get up and, from dawn until dusk,
their tonsils in bunches tremble
under their meagre chins, fir to burst.

When austere slumbers have lowered their lids
they dream on their arms of seats become fertile;
of perfect little loves of open-work chairs surrounding dignified desks.
Flowers of ink dropping pollen like commas lull them asleep
in their rows of squat flower-cups like dragonflies
threading their flight along the flags
- and their membra virilia are aroused by barbed ears of wheat.

Friday, July 6, 2007

My friend

First Plot

-Hello, it's me with my imaginary friend again.
.....
-Oh, yeah, How do you do? We've met before, my friend is very fond of you.
.....
-Me too, but I like your voice over the phone better.
.....
-Maybe it's because I feel more comfortable on the phone.
.....
-Really? that's wonderful. this way we can talk to you all day!
.....
-well, lots of things. We've got lots to tell you.
.....
-I'll give you examples if you want, like the day we went shopping and saw that man jumping off the building!
.....
-No, of course not. We both hate to see dead bodies. You know, I've told you before, my dad's body was the last corpse I'd ever dare to get close to.
.....
-Happy stories? Let me see, oh I know you'll love this one! Remember the guy I met at the library?! He is coming to visit us tomorrow! Just on time!

Wednesday, July 4, 2007

زندانی تهران

کتاب زندانی تهران را میان لیست کتابهای منتخب فصل کانادا دیدم. کتاب اتوبیوگرافی مارینا نعمت است. زنی که در نوجوانی شاهد رویدادهای انقلاب اسلامی بوده و در سال 1361 به اتهامی نامعلوم و غیر حقیقی بازداشت و به انواع مختلف شکنجه می شود و تا پای تیرباران میرود . یکی از نگهبانان زندان که از آشنایان دور رهبر است مانع تیرباران مارینا میشود به شرط آن که مارینا که مسیحی است ، مسلمان شود و با او ازدواج کند. وی ناچار تن به ازدواج می دهد و تنها زمانی از این وضعیت نجات می یابد که شوهرش،علی، توسط مخالفین رژیم ترور میشود. او مجددا به زندان می افتد ولی این بار خانواده ی علی او را یاری می کنند. مارینا پس از رهایی از زندان با کسی که دوست دارد ازدواج کرده و در سال 1370 به کانادا مهاجرت می نماید .