Tuesday, July 24, 2007

تقدیم به مریم

روی یه نیمکت روبروی یکی از نقاشی ها نشستم. دو ساعتی می شد که داشتم توی گالری می گشتم و پاهام خسته شده بود. نقاشی قشنگی بود. یه جورایی بهم آرامش می داد. اسم نقاش رو از اون فاصله نمی دیدم ولی حوصله ی بلند شدن از سرِجام رو نداشتم. سعی کردم حدس بزنم که نقاش زنه یا مرد. از روی نقاشی نمیشه قضاوت کرد ولی یه دفعه برام جالب شد که ببینم تا چه حد می تونم درست حدس بزنم. چشم هامو بستم و سعی کردم نقاش رو موقع کشیدن نقاشی تصور کنم:
اولین چیزی که به ذهنم رسید یه اتاق بزرگ و نور گیربود با دیوارهای سفید. کم کم حس کردم صدای ضربات قلم مو روی بوم رو می شنوم. یه جور خش خش آروم و مقطع.صدا یواش یواش نزدیک تر می شد. حالا درست وسط اتاق یه سه پایه ی نقاشی می دیدم و یه نقاش که پشتش نشسته بود. صدای ضربه های قلم مو روی بوم با صدای تپش قلبم هماهنگ شده بود. یه دفعه تمام وجودم گرم شد. انگار که یه جور احساس امنیت و آرامش همه ی اطرافم رو پر کرده باشه.
با صدای افتادن چیزی از جام پریدم. کسی دور و برم نبود. بلند شدم و راه افتادم طرف در خروجی. نیازی نبود که اسم نقاش رو بخونم؛ مطمين بودم که نقاش زنه. وقتی رسیدم خونه ، گوشی رو برداشتم و به مریم زنگ زدم؛ دلم حسابی واسش تنگ شده بود.

1 comment:

Anonymous said...

مرسي عزيزم از مطلب قشنگت