Wednesday, January 7, 2009

A -----> B & B -----> C , so ...

سوار مترو شدم و دارم میرم سر کار. ساعت شلوغیه و من با یه عالمه آدم دیگه توی کوپه چپیدیم. دستم رو دور میله ی وسط حلقه کردم و با دست دیگم کتابم رو نگه داشتم . کتاب رو تازه خریدم. "خدا بزرگ نیست:چطور دین همه چیز را مسموم می کند" عنوان کتابه و همون طور که از عنوانش معلومه در مورد تأثیرات منفی مذاهب مختلف بر روی جوامع بشری بحث می کنه. از نحوه ی بحث نویسنده اصلا خوشم نمیاد ولی بعضی مطالب کتاب از لحاظ تاریخی و جامعه شناسی برام خیلی جالبن.
صدای گوینده ایستگاهی رو که باید پیاده شم اعلام میکنه. به زور خودم رو می رسونم جلوی در قطار. نفر کنار دستیم ایرانیه. یه خانم محجبه با یه آقایی که قیافه اش به نظرم آشنا میاد. گویا خانم عنوان کتاب من رو دیده و داره چپ چپ منو نگاه می کنه. سعی می کنم به روی خودم نیارم و تا در قطار بازمیشه می پرم بیرون.
توی اتوبوس ، رسیدم به فصل مربوط به دین اسلام و رابطه اش با بقیه ی ادیان. چیز تازه یی توی این فصل پیدا نمی کنم ، حتی به این فکر می کنم که می تونم به مطالب این فصل یه چیزای دیگه یی هم اضافه کنم. اتوبوس جلوی مغازه وامی ایسته و در حالی که دارم به این فکر می کنم که چقدر خوبه که از این همه قیل و قال بی خود سر مسائل مذهبی دورم، کتاب رو می گذارم توی کیفم.
از در مغازه میرم تو. همکار اُردنی من با عصبانیت داره با یه مشتری بحث می کنه. از کلاهی که مشتری پوشیده معلومه که یهودیه. بدون این که بپرسم ، میدونم که سر جریان غزه دعواشون شده...

3 comments:

علی فتح‌اللهی said...

همون که گفتی بهترین کاره به رومون نیاریم

Maryam said...

عالي بود. چقدر فضا رو خوب در آوردي! و يه پايان فوق العاده.

Naser said...

به نظر موضوع اينه که "ساعت شلوغیه و من با یه عالمه آدم دیگه توی کوپه چپیدیم". اگه نتونيم همديگه رو تحمل کنيم، بد مي شه. همونطور که الان هم شده.
جالب بود مطلب.
مرسي