Saturday, January 24, 2009

فضا

گاهی پیش میاد که توی اتاق ، با بقیه داری حرف می زنی. همه چیز عادیه و نرمال. همه چیز اونجوریه که همه می پسندن. ولی آخه وقتی یه چیزی رو همه می پسندن معنیش چیه؟ آدم ها با هم خیلی متفاوتند ، پس اگر بخوایم شرایط رو طوری برقرار کنیم که همه ( یا اکثریت) راضی باشند و به نظر همه نرمال بیاد، بدون این که توجهی به منبع تعریف این نرمال داشته باشیم، باید قاعدتا خودمون رو خیلی محدود کرده باشیم. تمام اونچه که تو رو از بقیه متمایز می کنه باید نادیده گرفته بشه و یه موقع میبینی که اونقدر این حلقه ی تعادل/ نرمال سازی تنگ شده که احساس خفگی می کنی. طبق عادت نرمال، عذرخواهی می کنی و راه می افتی به طرف بالکن. الان فقط به یه حجم زیاد از اکسیژن نیاز داری. وقتی به طرف بالکن می پیچی، قدم هات رو تند تر می کنی و در بالکن رو با حرارت باز می کنی.
وقتی به سمت بالکن می رفتی، انتظار داشتی ، یا بهتر بگم دوست داشتی ، با چی روبرو بشی؟
1. یه بالکن طبقه ی سوم که رو به خیابونه. خیابونی که اونقدر شلوغه که تو به راحتی توی تصویرش گم می شی؟
2. بالکنی که رو به محوطه ی باز پشت ساختمونه. محوطه ی خلوتی که به تو اطمینان میده که اینجا هیچ کسی تو رو نمی بینه پس بدون هیچ نگرانی می تونی خودت باشی.
3. بالکنی که رو به یه ساختمون دیگه ست و تو می تونی از پنجره ی روبروت یه زندگی دیگه رو ببینی و حتی برای یه مدت کوتاه ، همه چیز رو فراموش کنی.
یا شاید هم دنبال بالکنی می گردی که ازش بپری پایین...
دنبال هر کدوم از این بالکن ها که باشی، تا در رو باز نکنی و وارد بالکن نشی، هیچ اتفاقی نمی افته ولی دیر یا زود هوای تازه و خنک ، تب پیشونیت رو می خوابونه. صدا ها همه ملایم تر به نظر میان و تو آماده میشی که به سالن برگردی. دیر یا زود. معلوم نیست که دوباره چقدر توی جمع دوام بیاری ولی این بار راه بالکن رو خوب بلدی و می دونی چه جور بالکنی پشت دره. این بار با آرامش بیشتری در بالکن رو باز می کنی و شاید حتی کسی رو هم به همراهی کردنت دعوت کنی و شاید به دنبال یه بالکن جدید از خونه بزنی بیرون.

پ.ن :وقتی این مطلب رو برای توگفتم، خندیدی و گفتی : "من اگه باشم ، میگم گور بابای همه ی آدم های توی مهمونی، هر کاری که دلم می خواد می کنم! اگر کسی خوشش نمیاد می تونه بره توی بالکن یا بره بیرون."

3 comments:

Mehdi said...

بی نظیر.

Maryam said...

فوق العاده بود. خيلي قشنگ نوشتي.
يه حس خوب خاصي توشه كه نمي دونم چيه.
فكر كردن به بالكن هميشه براي من يه جورايي جذابه. حس يه خلوت خوب رو داره با كلي چيزاي تماشايي.
توي اين بالكن مي شه سا عت ها سپري كرد. براي فرار از يه جمعي كه مي توني به راحتي از بينشون غيب بشي كه عاليه.
خوابگاه كه بوديم زياد پيش ميومد برم بالاي پشت بوم و از اون بالا توي تاريكي خيابون و مردم رو نگاه كنم. بعضي وقتا هم با يه دوست.

Naser said...

کیف کردم. خیلی چسبید