Tuesday, October 2, 2007

همسایه ی ایرانی

پلک هام سنگینه و از هم باز نمیشه. یه نفر داره داد می زنه :" کیوان، توله سگ ، دارم می گم بیا تو!" چشم هامو می مالم و به زور گوشه چشممو باز می کنم ببینم ساعت چنده؟ هنوز مات می بینم. صدا دوباره بلند میشه: " کره خر مگه من با تو نیستم؟ " و بعد صدای خنده یه بچه ... ساعت 6:30 رو نشون می ده. تازه 2 ساعته که خوابیدم. هوا هنوز تاریکه. چشامو می بندم و سعی می کنم دوباره بخوابم. دوباره صدا بلندتر از قبل فریاد می زنه: " وایستا ببینم. این چیه گرفتی توی دستت؟! کثیفه، خاک بر سرت کنن. بگذار بابات بیاد . بیا تو می گم. " با کمی مکث دوباره صدای بد و بیراه گفتن شروع میشه. دیگه خواب از سرم پریده. از جا بلند میشم و چراغ رو روشن می کنم. از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. 3-4 تا خونه اون طرف تر از ما ، سمت مخالف کوچه، یه در بازه ولی کسی توی کوچه نیست. به روح پدر و مادر هر چی آدم بی فکره صلوات محمدی می فرستم ، کامپیوترم رو روشن میکنم و میرم سراغ درس خوندن.

2 comments:

Naser said...

مبروک مبروک.
چقدر ایرونی بودند اینها. حال کردم.

Unknown said...

این ناصر کمین میکنه تا هرجا مطلبی نوشته شد اولین کامنت رو بذاره
اما در مورد مطلبت
چی فکر کردی؟ هان؟ بگو ببینم نکنه فکر کردی اگه بری تورنتو یا هر جای دیگه ای دیگه تمومه، نه عزیز من، تازه بعد از صد و بیست سال وقتی رفتی اون دنیا بالاخره یا بهشته یا جهنم، در هر حال بازم همین قیره و همین قیف