Thursday, October 18, 2007

خدا یعنی چی؟

چند وقت پیش داشتم با یکی از استادهای رشته ی کودک یاری دانشگاهمون درباره ی نحوه ی یادگیری زبان توسط کودکان بحث می کردم. صحبت هامون به اینجا رسید که بچه ها معمولا اول با یاد گرفتن فعل ها (مثلا : بشین، بخواب و...) شروع می کنن و در این بین با دیدن افراد و یا چیزهای دور و برشون و شنیدن اسامی، به یاد گرفتن اسم اشخاص و اشیاء می پردازن. اما اکثر بچه ها به دلیل این که با اسامی (به خاطر حضور مادیشون) بهتر ارتباط برقرار می کنن، اول شروع به گفتن اسامی می کنن. همیشه این "یاد گیری زبان" برام خیلی جالب بود. مخصوصا وقتی می رسیم به کلماتی که حضور مادیشون رو نمی شه دید. مثلا برام جالبه بدونم یه بچه چطوری معنای کلمه یی مثل "هوا" رو می فهمه. آیا از اطرافیانش می خواد که براش کلمه رو تعریف کنن یا این که خودش مثل کلمه ی "مادر"، مفهوم کلمه رو درک می کنه؟
قضیه برای من موقعی جالب تر می شه که به کلماتی نا مفهوم تر و یا بهتر بگم خیالی تر می رسیم. سرآمد همه ی این کلمات و از همه نا مفهوم تر کلمه ی "خدا" ست. به هر کلمه ی دیگه یی که فکر می کنم، بالاخره یه جوری قابل درک و تعریف هست. خیلی خوب یادم میاد موقعی رو که مامانم معنی "قیامت" رو برام گفت ولی یادم نمیاد از کسی تعریف کلمه ی "خدا" رو شنیده باشم. دلم می خواد بدونم چطوری این کلمه رو یاد گرفتم و با چه تصور اولیه یی؟ یادمه که وقتی آمادگی می رفتم همیشه با تأکید زیاد بهمون می گفتن که خدا رو نه میشه دید و نه میشه لمس کرد ولی برامون تعریفی از چیستی خدا ارائه نمی دادن. این کلمه که کمتر کسی ، حتی برای خودش، تعریف دقیق و روشنی ازش داره. کلمه یی که در طول زندگیم تا به امروز ، بارها و بارها تعریفش عوض شده و حتی معناش رو به کل از دست داده. یادمه دوره ی نوجوانیم رو زیاد به بحث در مورد "خدا" اختصاص می دادم. از هر فرصتی برای این بحث استفاده می کردم. دوست داشتم بدونم بقیه چی فکر می کنن راجع بهش. اما 2-3 سالیه که دیگه به این بحث ها هیچ علاقه یی ندارم و فقط از این نگرانم که یه روزی یه بچه یی ازم بپرسه :"خدا یعنی چی؟" ...
یادمه توی فیلم "جزیره" آدم هایی رو ساخته بودن که توی یه محیط بسته نگهشون داشته بودن و فقط بهشون اجازه می دادن که تجربه های محدودی داشته باشن. وقتی یکی از این آدم ها تصادفی از یه آدم طبیعی کلمه ی "خدا" رو شنید، ازش پرسید: "خدا چیه؟" اونم جواب داد:" وقتی که یه چیزی رو از صمیم قلب آرزو می کنی ، خدا اونیه که محل سگم بهت نمی گذاره."

9 comments:

Naser said...

سلام
من دقیقا متوجه این نکته نشدم که بچه ها اول با یادگیری افعال شروع می کنند یا اسامی. اگه اشتباه نکنم گفتی که با یادگیری افعال شروع می کنن ولی اول اسامی رو به زبون می یارند. درسته؟
موضوع جالبیه اینکه بدونیم آدم ها چطوری اسامی انتزاعی مثل خدا رو یاد می گیرند و استفاده می کنند. خیلی جالب.

Forough said...

سلام ناصر جان
آره درست متوجه شدی. بچه ها اول مفهوم فعل ها رو متوجه می شن و بعد اسامی . ولی اول اسامی رو به زبون میارن. دارم روی این قضیه تحقیق می کنم. از چند تا پدر و مادر پرسیدم که آیا یادشون میاد که بچه شون ازشون در مورد مفهوم کلمه ی خدا پرسیده باشه یا ده؟ اکثرا یادشون نمیومد. ولی یه مادری بود که بهم گفت بچه اش از چیستی خدا سوالی نپرسیده و فقط پرسیده که خدا کجاست. به هر حال این موضوع برام خیلی جالبه. اگر بیشتر در موردش یاد گرفتم حتما باهات در میون میگذارم.

علی فتح‌اللهی said...

این برای من خیلی جالب بود چون به صورت عملی باهاش درگیر بودم اما میدونی که به طرز وحشتناکی پیچیده هست. مغز انسان بزرگترین دستگاه مجردسازی و تعمیم دهی مفاهیمه اما فکر کنم در مورد خاص خدا وابسته به این هم هست که اولین بار این مفهوم چطوری به بچه معرفی شده مثلاٌ یادمه مامان بزرگم میگفت که یادشه بدون اینکه بدونه چرا روزه میگرفته بعد قایمکی میرفته تو باغ چیز میخورده یه بار مامانش میفهمه بهش میگه خدا قهرش میگیره و این اولین بار بوده که با مفهوم خدا درگیری ذهنی پیدا میکنه. خوب این خیلی فرق داره با اون بچه یتیمی که مدام بهش میگن مامانت رفته پیش خدا

Anonymous said...

موضوع خيلي جالبيه. من تقريبا هميشه اين ترسي رو كه ميگي دارم از اينكه يه بچه ازم درباره ي خدا يا مفاهيمي از اين دست بپرسه. ولي ظاهرا ذهن كودك خيلي راحت تر از اوني كه ما فكر مي كنيم قضايا را براي خودش تجزيه و تحليل مي كنه و بر مبنا يا عليرغم تعاريفي كه براش ميشه خودش به مفهومي منحصر بفرد مي رسه. همونطور كه همه ي ما رسيديم. با اين حال خيلي عجيبه كه سوال در مورد چيستي خدا در بچه ها اينقدر كمه

Unknown said...

برای من به همون اندازه که این موضوع پیچیده است به همون اندازه هم جالبه. بیشتر در مورد یادگیری زبان کنجکاو هستم ولی اینکه مفهوم خدا چجوری تو ذهن بچه ها شکل میگیره من یه تئوری دارم:
من همیشه فکر می کنم آدما دو جور برای کلمات دلالت می سازند: ایجابی و سلبی. ایجابی یعنی اینکه فکر کنی این کلمه چی هست و سلبی یعنی اینکه فکر کنی این کلمیه چی نیست. در مورد اسامی ذات شناخت آدما تماماً ایجابیه، ولی در مورد اسامی معنی هر چی انتزاع کلمه بیشتر بشه شناختش سلبی تر میشه. در مورد خیلی از کلمات کاملاً انتزاعی که خدا هم یکی از اونهاست و هیچ فرقی با بقیه شون نداره شناخت به این ترتیب می تونه باشه:
یه فضای مطلقاً تاریک وجود داره. خدا میتونه تمام این تاریکی باشه، یعنی خدا هرچیزیه که ما نمی شناسیم، ولی هرجای این فضا که روشن شد دیگه خدا نیست، و این حلقه محاصره هی تنگ تر و تنگ تر میشه. به همین خاطره که با افزایش هر چه بیشتر آگاهی حجم خدا کوچک تر و کوچک تر میشه.

Unknown said...

فکر کنم اگه حضوری بحث کنیم که مجبور نشم این همه خلاصه سازی و تقلیل و ساده سازی کنم، بحثم دیگه سطحی به نظر نخواهد اومد

parissa said...

اگر مي شد اينجا عكس گذاشت من برات مي كشيدم كه وقتي چهار پنج سالم بود خدا رو به چه شكلي تصور مي كردم . با مزه بود . خدا يه منحني سبز رنگ بود پشت همه كوهها .و جالب اينجا بود كه خداوند يه شكل ديگه داشت همون منحني اما با تحدب كمتر و كم رنگ تر

parissa said...

چطوري فروغ جان؟
حتما درسا خيلي سنگينه اين روزا

Anonymous said...

خدا کیه ؟
چقدر یه ؟!چطو ریه؟! چه سمتیه ؟!غر بیه یا شر قیه؟!
مثل شما وقتی منو کج میبینه مثل غضنفر میبینه
روشو از م بر میگر دونه ؟
چو ن ندارم ما ل و منال سری ندارم تو سرا
کاری نداره به کارم به حا ل خود وا میذارم؟
خوب مید ونم گناهکارم همه ازم بیذارن
ولی علی کوچولومو چطوری راضی بکنم

به من میگه با با چرا پو ل نداری مثل او نا
رضا همون همسا یه مون که باباش بنز سوار میشه
به من نگاه نمی کنه منو صدا نمی کنه
با با چرا مگر چمه اینطور ی رفتار میکنه
من دوست دارم فقط منو علی صدایم بزنه
نه وقتی که میا د از م رد که بشه سنگی به پا یم بزنه
چر ا علی که همکلاسم تو مدرسه ی من نمی یا د
سو ا جدا میشه ز من چرا کنا رم نمی یاد؟
چرابابا ش وقتی سلامش میکنی رو شو از اونو ر میکنه
از قد کو تاه منه که من تو چشماش نمی یام؟
ولی قد تو بابا جون از قد من بلند تره
چراجواب تو رو هم همیشه بی صدا میده فقط با یک نگاه میده؟

بابا عزیزه پسرم اینقد نذار سر بسرم
مگر ندید ی تو کلاس چی می گه از تو ی کتاب
هر که کنه کار در ست همیشه هسته تند رست
خو ب با با جون منم دارم کار میکنم تا مثل بابا او ن بشم
ولی باید صبر بکنی از عمر خود کم بکنی تا پو لکی جمع بکنی

رضا میگه با با بگو کار تو در چه جا ئیه ؟اداری یه مداری یه ؟
چر ا لبا ست با با جون همیشه دم خا ل خا لی یه
مگر نداری بپوشی بهتر از این اشغا لی یه
بگو ببینم تو کجا کار میکنی چکار ه ی؟ رئیس یک اداره ی
که همیشه سحر میری شب خسته خسته تر می یای

با با ی من شتا ب نکن از کار من خبر نکن
کار میکنم تو شر کتی که صا حبش خدا ئی یه
با مدرکی که من دارم که بهتر از بیکا ری یه

با با بگو بابا رضا چه میکنه همیشه هی دود میکنه
مگر نگفتی تو و اون تو یک کلاس با هم بود ین
از درس و مشقت بابا جون همیشه تو بر تر بودی
حا لا چرا بابا رضا به تو نمی گه آ جواد
وقتی صدایت میکنه فحشی نثا رت میکنه
بابا بگو کا ر خداست که پا یمون لنگ در هو است
با با بگو به من آ خه خدا کجا کجا کجا ست؟
مگر نمی گی حا جی ها میرن همه خو نه او
پس تو برو یک سر بزن یک کا سبی بهم بزن
بابا رضا چنین نمود انگشترش نگین نمود
وقتی که او از حج او مد دیدی چه غو غا شده بود
ما شین ماشین آ دم او مد نه یکی صد بدر او مد
ولی نه تو نه ما مانم نر فتیم خونشون چرا؟
فقط تو یک کا سه بردی گر فتی یک کمی غذا
او نم با هزار ناز و ادا رضا گذاشت تو پله ها
گفت بخورید ای بچه ها شکر بکنید این رو زها
که از خو نه ما همش میاد بوی غذا کوچه شده چه با صفا
گفتم بابا چرا نمی ری خو نه خدا تا بشی مثل بابارضا؟
مگر خدا بابا رضا خدای ما هم نمیشه؟
پس چه میشه ما هم بریم خونه خدا تا بخوریم کلی غذا
تا بکنبیم مثل رضا اینهمه ادا اون همه ادا
بابا خدا چه رنگیه ؟مثل لباسا ی رضا
چند رنگیه؟
چرا خدا ما شینشو یک روز به ما ها نمیده؟
تو گر گنا ه کر دی بابا چرا به ما مان نمی ده؟
با باچرامثل حا جی (بابا رضا)تو هم ثو ابکار نمیشی
تا که خدارحم بکنه نگاه به ما هم بکنه
با با بگو ثو اب چیه کجا میشه گیر بیا ریم
نمیشه پیداش بکنی
بریم با هم جمع بکنیم تا که زغم کم بکنیم
با با بگو گناه چیه که دوست داری گناه کنی
همیشه خونه ما رو خا لی و بی صدا کنی
بابا بیا با هم بریم پیش خدا حر ف بزنیم کمی با هاش گپ بز نیم
اگر خجا لت میکشی ما مان بگو با هام بیا د
منکه گنا هی ندارم ترس و ملالی ندارم
وقتی خدا به من نگاه کنه مثل بابا رضا ..صدا م کنه
میده به ما یک کا میون ازون لوازم گرون
با ر میزنم داد میزنم میگم ببین با با رضا.. منم گر فتم از خدا
وقتی رضا او نا رو دید دیگه با ها م حر ف میزنه
طعنه با هام نمی زنه