Friday, December 28, 2007
Thursday, December 27, 2007
خون دماغ
وقتی وارد مغازه شدم جا خوردم.مغازه خیلی کوچیک بود. یه پرده قرمز از سقف تا روی زمین کشیده شده بود و گویا سالن مغازه رو از آشپزخونه یاهر چیزی که اون پشت بود جدا می کرد. توی سالن کوچیک و خفه ی کافی شاپ دو سه تا میز له و لورده گذاشته بودن که صندلی های چوبی قدیمی دور تا دورشون به هم فشرده شده بودن. در رو که باز کردم زنگوله ی آویزون به در صدا کرد. چیزی نگذشت که یه پیرزن با یه دختر جوون از پشت پرده اومدن بیرون. پیرزن تا منو دید انگار که روح دیده و از ترس ضعف کرده باشه خودشو انداخت روی نزدیک ترین صندلی و به چینی چیزی به دختره گفت. از دختر پرسیدم که دستشویی کجاست. پرده رو کنار زد و راه رو با دست بهم نشون داد. پشت پرده یه راهروی باریک بود که با چراغ های کم نور قرمز روشن شده بود، درست مثل توی فیلم ها. دو تا در چوبی طرف راست راهرو بود یه در بزرگ سفید طرف چپ. دختر یکی از درهای چوبی رو باز کرد و من رفتم تو. اتاق مثل سوییت های هتل بود. یه تخت بزرگ با یه میز توالت و کنارش هم یه در که باز می شد به حمام و دستشویی. بعد از چند دقیقه خون دماغم کم کم بند اومد . وقتی اومدم بیرون تازه متوجه بوی عجیبی که همه جا رو پر کرده بود شدم. بوی قهوه خونه های قدیمی و پر دود محله های پایین شهرشیراز رو می داد. حس کردم همه ی تنمو غرق سرد پوشونده. با سرعت دویدم طرف پرده. پرده رو که کنار زدم پیرزن هنوز نشسته بود اونجا. ازش تشکر کردم و خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت. انگشتای خشک و زبرش اونقدر قوی بود که حس کردم گردش خون توی دستم قطع شده. با چشمای کوچیک و کشیده اش بهم زل زد و گفت :" ارواح بد هیچ وقت به مقصد نمی رسن. واسه همینم هست که مدام بر می گردن به دنیای زنده ها. " از حرفاش سر در نمی آوردم. خود کافی شاپ به اندازه ی کافی عجیب و غریب بود و حسابی معذبم کرده بود. خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی دستمو محکم کشید و گفت: " وقتی با ارواح بد می رقصی چشم هاتو باز نگه دار. "
وقتی برگشتم خونه به چند تا منبع خرافه شناسی چینی سر زدم ولی هیچ نشونی از خرافات در مورد خون دماغ شدن پیدا نکردم.
Posted by Forough at 3:58 PM 2 comments
Monday, December 24, 2007
خلاصه ای از تاریخ در یک پاراگراف
کتاب نثر بسیار قوی و تأثیرگذاری داره . خیلی از جملات و پاراگراف های کتاب هنوز که هنوزه توی مقالات و متون مختلف و حتی در مکالمات روزمره استفاده میشه. یکی از پاراگراف هایی که من خیلی دوستش دارم، پاراگرافیه که تاریخ دهه ی 60 رو خلاصه کرده. مخلوط کردن وقایع با ریتم مسابقات بُکس واقعا با ظرافت و دقیقه :
This line appears in my notebook, for some reason. Perhaps some connection with Joe Frazier. Is he still alive? Still able to talk? I watched that fight in Seattle- Horribly twisted about four seats down the aisel from the Governor. A very painful experience in every way, a proper end to the sixties: Tim Leary a prisoner of Eldridge Cleaver in Algeria, Bob Dylan clipping coupons in Greenwich Village, both Kennedys murdered by mutants, Owsley folding napkins on Terminal Island and finally Cassius/Ali belted incredibly off his pedestal by a human hamburger, a man on the verge of death. Joe Frazier , like Nixon, had finally prevailed for reasons that people like me refused to understand - at least not out loud.
Posted by Forough at 5:51 PM 0 comments
Labels: بررسی و معرفی کتاب
Wednesday, December 19, 2007
Hero's come back!!!!!!
خیلی وقته که به وبلاگم سر نزدم. اول این که واقعا با درس هام و کار مشغول بودم و دوم این که اصلا حال و حوصله ی نوشتن نداشتم. به هر حال من دوباره برگشتم و می خوام یه تغییرات اساسی به وبلاگم بدم!دوست دارم نظرتون رو راجع به تغییرات بدونم. البته احتمالا تغییرات رو از هفته ی دیگه می بینید.
Posted by Forough at 12:37 PM 4 comments
Thursday, October 18, 2007
خدا یعنی چی؟
Posted by Forough at 7:25 AM 9 comments
Monday, October 15, 2007
Dalai Lama*
آنها در جای امن و گرم خود نشسته اند
و به دام خواب فرو می افتند
تمام مسافران هواپیما را بیدار می کند
Posted by Forough at 10:29 PM 4 comments
Wednesday, October 10, 2007
بپر
مردم دسته دسته هجوم می آورند
و فریاد می زنم
مردم احساس انزجار می کنند
و نمی خواهند بگذارند پایین بیاید
بپر
مرا نا امید نکن
به سمت نور بپر
فقط می خواستم منظره را تماشا کنم
و به آسمان غروب نگاه کنم
من را رها کن
بپر
Posted by Forough at 7:20 AM 3 comments
Rammstein and the art of story telling
Posted by Forough at 6:04 AM 0 comments
Friday, October 5, 2007
Target: Iran?
Posted by Forough at 10:44 PM 2 comments
Manga or Japanese Comic Books
Posted by Forough at 8:48 PM 1 comments
Tuesday, October 2, 2007
همسایه ی ایرانی
Posted by Forough at 9:16 AM 2 comments
Thursday, September 27, 2007
گوگل 9 ساله و داده های پنهان
یه عده از دانشمندها معتقدن که باید این داده ها منتشر بشن ولی مشکلات زیادی بر سر راه این ایده هست. یکی از بزرگ ترین مشکلات جمع آوری ، استاندارد سازی و ذخیره ی این داده هاست. داده هایی که نه تنها در فرمت های متفاوت و با استاندارد های مختلف به دست اومدن بلکه اکثرا بسیار حجیم هستن. به طور مثال داده های یک پژوهش ساده در مورد مطالعه ی رفتار کوازارها گاهی چندین تترابایت حجم دارن. منابعی که هم به فضای کافی برای ذخیره و هم به امکانات بررسی و آنالیز تمام داده ها دسترسی داشته باشن بسیار محدودن.
گوگل در نهمین سال فعالیتش به همراه چند سازمان پژوهشی دیگه، امکان ذخیره و اشتراک داده های حجیم و غول آسا رو به صورت مجانی فراهم کرده. گوگل اعلام کرده که هنوز این داده ها قابل جستجو نخواهند بود ولی شاید با تصویب قانون جدید این امکان در آینده فراهم بشه. اگه علاقه دارین بیشتر در مورد این پروژه ی گوگل بدونین اینجا رو کلیک کنید.
Posted by Forough at 5:30 PM 6 comments
Monday, September 24, 2007
My best friend died in an avalanche
Posted by Forough at 9:27 PM 1 comments
Tuesday, September 18, 2007
بهترین پست وبلاگمون
Posted by Forough at 6:09 PM 2 comments
Wednesday, September 12, 2007
Rescue Dawn
فیلم جدید هرتزوگ با عنوان "صبح رهایی" در مورد یکی از قهرمان های جنگ ویتنامه. البته خیلی ها به این که رزمنده های جنگ ویتنام رو قهرمان بدونند اعتراض دارند ... که بماند برای بحثی دیگر. "دیتر دِنگلر" یک آلمانیست که در سن 18 سالگی و به شوق خلبان شدن به آمریکا سفر می کنه. (در اون زمان آلمان پس از جنگ هنوز نیروی هوایی نداشت.) بعد از چند سال تحصیل در دانشگاه و خدمت در نیروهای مسلح، زمان خلبان شدن برای دیتر فرا میرسه ولی درست در همون زمان، جنگ ویتنام شروع میشه. دیتر به جنگ فرستاده میشه و بعد ازچند مأموریت، هواپیماش مورد حمله قرار می گیره و در خاک ویتنام سقوط می کنه. داستان فیلم به اون فصل از زندگی دیتر می پردازه که در اون دیتر توسط ویتکونگ ها دستگیر و زندانی و پس از تلاش های بسیار موفق به فرار میشه. ولی فرار دیتر تازه شروع دردسرهای فجیعیه که در راه فرارش و در جنگلهای ویتنام باهاشون روبرو میشه.
Posted by Forough at 9:40 PM 3 comments
Labels: فیلم ، ورنر هرتزوگ
Saturday, August 25, 2007
I love Werner Herzog!
ورنر هرتزوگ از اون کارگردان هاییه که من از کارهاش خیلی خوشم میاد. بعد از دیدن چند تا مستند درباره ی هرتزوگ و مصاحبه هاش، از شخصیتش هم خوشم اومد. آدم خیلی با حال و جالبیه. همه ی اینها رو مدت ها بود می دونستم ولی تازه امروز وقتی تبلیغ فیلم جدیدش رو دیدم متوجه شدم که چقدر هرتزوگ رو دوست دارم و برای کارهاش ارزش قایلم. فردا رو مرخصی گرفتم که برم و فیلم جدیدش رو ببینم. گزارش فیلم رو بعدا می نویسم!
Posted by Forough at 11:34 PM 1 comments
Thursday, August 23, 2007
100$
Posted by Forough at 8:44 PM 3 comments
Monday, July 30, 2007
A Poem
Posted by Forough at 9:32 AM 4 comments
Wednesday, July 25, 2007
گزارش اکونومیست
Posted by Forough at 10:33 PM 0 comments
Tuesday, July 24, 2007
آب زنید راه را ...
Posted by Forough at 6:36 AM 1 comments
تقدیم به مریم
Posted by Forough at 4:52 AM 1 comments
Thursday, July 12, 2007
مرثیه یی بر یک ترجمه
اول: این ترجمه بسیار ابتداییه و به هیچ عنوان نمی تونه با مفهوم و زیبایی اصلی شعر پیوند بخوره.
دوم: با در نظر گرفتن نکته ی اول ، باید بگم که تنها چیزی که باعث شد شعر رو ترجمه کنم ، پیشنهاد یکی از دوستان بود بر این مضمون که احتمالا مخاطب فارسی زبان ترجیح میده شعری به این طولانی ای رو به زبان فارسی بخونه.
سوم: رمبو توی شعرهاش معمولا دو تا مضمون رو با هم مخلوط می کنه. توی این شعر نوع زندگی یه دسته از آدم ها رو با زندگی گیاه ها مخلوط کرده و بارها از تشابه این دو برای توصیف هاش استفاده کرده. رمبو استاد یه همچین کاریه و حاصل کارش خیلی زیباست ولی من به دلیل محدودیت های زبان فارسی در به کار گیری بعضی از تشبیه ها مجبور شدم از ترجمه ی کلمه به کلمه پرهیز کنم.
چهارم: هنوز دارین مطلب رو می خونین؟ اگر جواب مثبته، امیدوارم ترجمه به دردتون بخوره!
آنان که می نشینند
با صورت هایی سیاه از لکه های آبله
و تومورهای برامده ،
چشمانی احاطه شده با حلقه های سبز،
انگشتان ورم کرده ای که روی رانشان گره خورده اند،
جمجمه های کبره بسته
همچون دیوارهای قدیمی خوره زده؛
در حرکتی عاشقانه استخوان بندی غریبشان را
با اسکلت های سیاه و بزرگ صندلی هاشان
پیوند داده اند؛
صبح و شب، پاهایشان
به دور چهارچوب های زهواردر رفته پیچیده شده!
این پیرمردان همواره با صندلی هاشان یکی بوده اند،
آفتابی که پوستشان را به چلواری خشکیده بدل کرده حس کرده اند،
یا به قاب های پنجره ها ،
جایی که برف کم کم خاکستری میشود
خیره شده اند، در حالی که از سرما همچون غوکی بر خود لرزیده اند.
و جایگاه هایشان با آنان مهربانند،
بافت حصیری که از پس سالیان به قهوه ای می گراید،
شکل کپل هاشان را به خود گرفته است؛
روح خورشید های باستانی،
لبه های گوش هایشان را که ذرت در آنها ترشیده است، روشن میسازد.
و آنان که نشسته اند، زانوها را تا دندان هاشان بالا کشیده اند،
پیانیست های سبزی که با ده انگشتشان به ضرب گیری زیر صندلی هاشان ادامه می دهند،
به صدای ضرباتِ هماهنگ با آوازهای غمگین یکدیگر گوش فرا می دهند؛
و سرهاشان را همچون حرکات عشقبازی به عقب و جلو تکان می دهند.
آه، آنان را وادار به برخاستن نکنید، فاجعه آمیز خواهد بود!
آنان همچون گربه های غرّان به هنگام حمله، قوز خواهند کرد،
و به آرامی شانه هاشان را از هم باز می کنند... چه غضبی!
شلوارهایشان بر روی پشت ورم کرده شان پف می کند.
و تو به آنها گوش فرا می دهی هنگامی که
سرهای بی موی خود را بر دیوارهای تیره می کوبند،
و با پاهای خمیده ی خود بر زمین می کوبند؛
و دکمه های کتشان چشمان دیوهای وحشی ای است
که چشمان تو را از انتهای دالان ها به خود خیره می کنند!
و آنها اسلحه ای نامریی دارند که کشنده است:
هنگام چرخانیدن، از چشمانشان زهری سیاه تراوش می کند
که چشم فاحشه ی کتک خورده نیز به آن آلوده است،
و تو در حالی که در دودکشی مخوف گیر افتاده ای، عرق می ریزی.
دوباره بر جای خود نشسته، مشت هایشان به درون آستینهای خاکیشان عقب می نشینند،
آنها به کسانی می اندیشند که آنها را وادار کرده اند
که برخیزند، و از سپیده دم تا شامگاه،
لوزه هاشان دسته جمعی در زیرِ
چانه های نحیفشان می لرزند، صنوبری در حال ترکیدن.
هنگامی که خواب آلود های بد خلق پلک هایشان را پایین می اندازند
خواب باروری دسته های صندلیشان را می بینند،
صندلی هایی دوست داشتنی که نیمکت های باشکوه را در بر گرفته اند.
گلهای جوهر برای آنان لالایی می خوانند در حالی که گرده های کاما شکل خود را می افشانند
از میان کاسه ی گلبرگ های انبوهشان به مانند سنجاقک هایی
از میان کلاله ها پرواز میکنند
- و پرچم هایشان از سایش به لبه ی حلقه شکل دانه ها برافراشته می شوند.
Posted by Forough at 9:39 PM 1 comments
Saturday, July 7, 2007
Those Who Sit
Dark with knobbed growths,
peppered with pock-marks like hail,
their eyes ringed with green,
their swollen fingers clenched on their thigh-bones,
their skulls caked with indeterminate crusts
like the leprous growths on old walls;
in amorous seizures they have grafted
their weird bone structures
to the great dark skeletons of their chairs;
their feet are entwined, morning and evening,
on the rickety rails!
These old men have always been one flesh with their seats,
feeling bright suns drying their skins to the texture of calico,
or else, looking at the window-panes
where the snow is turning grey,
shivering with the painful shiver of the toad.
And their Seats are kind to them;
coloured brown with age, the straw yields
to the angularities of their buttocks;
the spirit of ancient suns lights up,
bound in these braids of ears in which the corn fermented.
And the Seated Ones, knees drawn up to their teeth,
green pianists whose ten fingers keep drumming under their seats,
listen to the tapping of each other's melancholy barcolles;
and their heads nod back and forth as in the act of love.
-Oh don't make them get up! It's a catastrophe!
They rear up like growling tom-cats when struck,
slowly spreading their shoulders... What rage!
Their trousers puff out at their swelling backsides.
And you listen to them as they bump
their bald heads against the dark walls,
stamping and stamping with their crooked feet;
and their coat-buttons are the eyes of wild beasts
which fix yours from the end of the corridors!
And then they have an invisible weapon which can kill:
returning, their eyes seep the black poison
with which the beaten bitch's eye is charged,
and you sweat, trapped in the horrible funnel.
Reseated, their fists retreating into soiled cuffs,
they think about those that have made them
get up and, from dawn until dusk,
their tonsils in bunches tremble
under their meagre chins, fir to burst.
When austere slumbers have lowered their lids
they dream on their arms of seats become fertile;
of perfect little loves of open-work chairs surrounding dignified desks.
Flowers of ink dropping pollen like commas lull them asleep
in their rows of squat flower-cups like dragonflies
threading their flight along the flags
- and their membra virilia are aroused by barbed ears of wheat.
Posted by Forough at 4:06 AM 0 comments
Friday, July 6, 2007
My friend
-Hello, it's me with my imaginary friend again.
.....
-Oh, yeah, How do you do? We've met before, my friend is very fond of you.
.....
-Me too, but I like your voice over the phone better.
.....
-Maybe it's because I feel more comfortable on the phone.
.....
-Really? that's wonderful. this way we can talk to you all day!
.....
-well, lots of things. We've got lots to tell you.
.....
-I'll give you examples if you want, like the day we went shopping and saw that man jumping off the building!
.....
-No, of course not. We both hate to see dead bodies. You know, I've told you before, my dad's body was the last corpse I'd ever dare to get close to.
.....
-Happy stories? Let me see, oh I know you'll love this one! Remember the guy I met at the library?! He is coming to visit us tomorrow! Just on time!
Posted by Forough at 12:52 AM 4 comments
Wednesday, July 4, 2007
زندانی تهران
Posted by Forough at 9:48 PM 6 comments
Thursday, June 14, 2007
Internet Add
You're drowned in your thoughts. The article goes on: 1000000 people were killed in this camp! Extermination! Nazis would send whoever seemed to be sick or weak or unhealthy to the gas rooms. Such a shame! Here is where the article is interrupted, an Internet add is glowing in the middle of the article. Shining strawberries in a cup and a simple question: "How healthy are you?" and how nice! it offers you a multiple choice question. OK , How much fat does a cup of sliced strawberries contain?
- 5%
- 0.5%
- 0.05%
Posted by Forough at 6:08 AM 2 comments
Monday, June 11, 2007
مرده ها
Posted by Forough at 5:52 AM 0 comments
Friday, June 8, 2007
ترس و لرز 3
Posted by Forough at 5:15 PM 0 comments
Labels: فلسفه ، کیرکگار
Thursday, May 31, 2007
خونه های بزرگ
چند وقت پیش که یه سری به این منطقه می زده لاستیک ماشینش پنچر میشه، از اونجایی که بلد نیست لاستیک ماشین رو عوض کنه زنگ می زنه به کمپانی که بیان براش لاستیک رو عوض کنن. توی مدتی که منتظر بوده، یه ماشین از کنارش رد می شه و دوستم یکی از همکاراش رو توی ماشین میبینه. طرف پیاده می شه و باهاش گپ می زنه. از قرار اومده بوده خونه ی دوست دخترش. دوستم قبلا راجع به بیکلاسی و زشتی این دختره خیلی قصه ها برام گفته بود. خلاصه بگم که این ماجرا رو وقتی می خواست برام تعریف کنه این طوری شروع کرد که : "راستی تازگی دقت که کردم دیدم خونه های اون منطقه همچین مالی هم نیستن" وقتی تعجب من رو دید گفت : "جدا می گم. به نظر بزرگ میان ولی نه چندان که فکر کنی. حالا یه روز خودت میبینی."
Posted by Forough at 4:41 PM 1 comments
Zen
Posted by Forough at 3:26 AM 5 comments
Sunday, May 27, 2007
ترس و لرز 2
Posted by Forough at 6:38 PM 6 comments
Labels: فلسفه ، کیرکگار
Friday, May 25, 2007
صدای ناخن روی شیشه
Posted by Forough at 8:19 AM 1 comments
Labels: کیرکگار
Friday, May 18, 2007
خواب من
Posted by Forough at 6:58 PM 2 comments
Wednesday, May 9, 2007
Some Days, Some Dreams
My typing machine is at the other end of the city sitting on my table and my books are on a shelf on top of mount Everest.
Those days I just stay in my bed and reach for my pencil and notebook, right beside me, where I left them last night. Then I write the first two words of the day: Dreams and fantasies ....
Posted by Forough at 3:11 AM 4 comments
ترس و لرز
Posted by Forough at 2:31 AM 8 comments
Monday, April 23, 2007
We are all fighters
I remember the time I lived in Angola
the whole nation was against us,
"send foreigners home" was all you could hear
besides the screaming children of hunger and shooting guns.
I flew to the east coasts
Where millions of men and women
wearing the same clothes, riding bikes
were fighting for what was called "their lands"
I traveled to the warm countries of God
where people are good and friendly
every now and then someone disappeared
and a mother was crying for the lost child
Oh, Home sweet home, my country
I'm back, tired of all those days;
I need peace and silence, need to sleep
getting ready for the Earth Day parade.
Posted by Forough at 5:20 PM 3 comments
فیلم در فیلم
Posted by Forough at 11:45 AM 6 comments
Labels: فیلم ، ورنر هرتزوگ
Thursday, April 5, 2007
هنر غرق شدن
Posted by Forough at 8:12 AM 3 comments
Tuesday, March 27, 2007
Serendipity
Posted by Forough at 8:04 PM 4 comments
You're ready to take the hit
Imagine your coach is yelling : "left guard up, left guard up!"
You are still a little lost : he is right handed, has a good right hook; But his left is not that good. you know it. They drilled this into your brain before the match and you've experienced it through the first two rounds. Vision, yes your vision is blurry; you must have gotten a big bruise around your eye. Bleeding? ah for sure! Still trying to focus and cover your face. Left guard god damn it, left guard up!
You're not thinking about your strategies anymore! you want to go home, have a cup of coffee and sleep for the rest of the day!
What if you die in this match. your ribs are broken, you can feel it! and before you get to the point to realise what's left and what's right, you're facing the ring's floor and all you can see is dancing ladies in red, showing off their talent on the white stage!
Posted by Forough at 7:44 PM 2 comments
نگاهی تازه به انار
Posted by Forough at 7:13 PM 2 comments
Tuesday, March 20, 2007
سال نو مبارک
پانوشت: این عکس رو شاهین عدالتی توی سایتش گذاشته.
Posted by Forough at 5:48 PM 5 comments
Saturday, March 17, 2007
گذشته و 111
Posted by Forough at 3:33 PM 3 comments
Thursday, March 15, 2007
در جستجوی گذشته
مارسل پروست در اثر معروفش ،"در جستجوی زمان از دست رفته"، به بررسی و یادآوری گذشته ی از دست رفته پرداخته. در جایی از کتاب به باوری جالب در مورد گذشتگان و خاطرات اشاره می کنه که فکر کنم خوندنش خالی از لطف نباشه:
"من این باور سلتی را بسیار منطقی می دانم که گویا ارواح درگذشتگان ما در وجود پست تری ، جانوری، گیاهی، جمادی زندانی اند، و در واقع آنها را از دست داده ایم تا این که روزی از روزها - که برای خیلی ها هیچگاه فرا نخواهد رسید- از کنار درختی که زندان آنهاست می گذریم یا چیزی که آنها را در خود دارد به دستمان می افتد. ارواح به جنب و جوش می افتند، ما را صدا می زنند، و همین که آنها را می شناسیم طلسمشان شکسته می شود، آزادشان کرده ایم و بر مرگ چیره شده اند و بر می گردند و با ما زندگی می کنند.
گذشته ی ما هم چنین است. بیهوده است اگر بکوشیم آن را بیاد بیاوریم، همه ی کوشش هوش ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو و دسترس هوش، در چیزی مادی ( در حسی که ممکن است این چیز مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم، پنهان است. بسته به تصادف است که پیش از مردن به این چیز بر بخوریم یا نه."
Posted by Forough at 9:20 PM 0 comments
Walking Across The Atlantic
Soon I am walking across the Atlantic thinking about Spain, checking for whales, waterspouts.
I feel the water holding up my shifting weight.
Tonight I will sleep on its rocking surface. But for now I try to imagine what this must look like to the fish below, the bottoms of my feet appearing, disappearing.
walking across the... |
Hosted by eSnips |
Posted by Forough at 6:31 AM 1 comments
کمي تا حدودي اولين نوشته
این نوشته، اولین نوشته ی من در خواب و خیاله. البته اکثر دوستان می دونن که من تا حالا نوشته ها، عکس ها و همه ی مطالب مورد علاقه ام رو توی سایت مالتی پلای نگه می داشتم. قابل توجه عزیزانی مثل ناصر هم باشه که اصرار روزافزونشون در عضویت من در بلاگر مشوق اصلی من در این کار بود. البته راستش بیشتر کنجکاو بودم بدونم که بلاگر واقعا چقدر برتر از مالتی پلای عمل میکنه؟! به هر حال این شد که اومدم به اینجا یه سری بزنم. از آینده ی دور هنوز خبری ندارم ولی در آینده ی نزدیک سعی می کنم که پست های بدردبخور و از فیلتر گذشته ی اون یکی سایت رو اینجا هم بگذارم ولی هنوز خیال ندارم به طور کل اسباب کشی کنم. پیشاپیش هم از هرگونه مسیُولیت معنوی و غیرمعنوی در قبال مطالبی که اینجا پست می کنم شونه خالی میکنم. اگه کسی دنبال شر می گرده میتونه توی اون یکی سایت پیداش کنه!
Posted by Forough at 2:49 AM 4 comments