Friday, December 28, 2007

تغییرات

گفتم که می خوام یه تغییرات اساسی به وبلاگم بدم. اولین تغییر شامل حال هِدر وبلاگم شد. طرح محصول مشترک من و مریمِ! دومین تغییر شامل حال محتوای وبلاگم میشه. از این به بعد هر ماه یه کتاب و یه فیلم رومعرفی و بررسی می کنم. البته از نظرات صاحب نظران هم استفاده خواهم کرد. اینطوری هم وادار می شم که بیشتر کتاب بخونم و هم اینکه ممکنه این اطلاعات به درد کسی بخوره. فعلا که امیدوارم این پروژه رو بتونم ادامه بدم. خوشحال میشم نظراتتون رو راجع به این تغییرات بدونم.

Thursday, December 27, 2007

خون دماغ

خیلی وقت بود که خون دماغ نشده بودم. توی خیالاتم غرق بودم که گرمی خون رو روی لبهام حس کردم. دستمو بردم طرف لبم. رنگ قرمز روی انگشت هام ... و نگاه رهگذری که به من خیره شده بود انگار که جن دیده باشه. دماغمو محکم گرفتم و سرمو بردم بالا. با دست دیگم توی جیبم دنبال دستمال کاغذی می گشتم. پیاده رو شلوغ بود و همه داشتن با عجله از کنارم رد می شدن. . محله رو خوب نمی شناختم. اومده بودم که واسه خونه خرید کنم. چون همیشه شنیده بودم که همه چیز توی محله ی چینی ها ارزون تره تصمیم گرفتم که از اونجا خرید کنم. سرمو یکم پایین آوردم تا دور و برمو درست نگاه کنم. دنبال یه رستوران یا فروشگاه بزرگ می گشتم که توالت عمومی داشته باشه. توی محله ی چینی ها کمتر مغازه یی تابلوی انگلیسی داره و اکثر مغازه ها با تزیینات چینی و کاملا یک شکل پوشونده شدن. مثلا تجربه ثابت کرده که مغازه ی ابزار فروشی و عروسک فروشی هر دو یه شکلند. حاج و واج مونده بودم که یه نفر از پشت بهم تنه زد. برگشتم طرفش. خم شد و گفت :" ببخشید. " بعد که وضعمو دید با دست به مغازه ی جلوییم اشاره کرد و گفت : "کافی شاپ."

وقتی وارد مغازه شدم جا خوردم.مغازه خیلی کوچیک بود. یه پرده قرمز از سقف تا روی زمین کشیده شده بود و گویا سالن مغازه رو از آشپزخونه یاهر چیزی که اون پشت بود جدا می کرد. توی سالن کوچیک و خفه ی کافی شاپ دو سه تا میز له و لورده گذاشته بودن که صندلی های چوبی قدیمی دور تا دورشون به هم فشرده شده بودن. در رو که باز کردم زنگوله ی آویزون به در صدا کرد. چیزی نگذشت که یه پیرزن با یه دختر جوون از پشت پرده اومدن بیرون. پیرزن تا منو دید انگار که روح دیده و از ترس ضعف کرده باشه خودشو انداخت روی نزدیک ترین صندلی و به چینی چیزی به دختره گفت. از دختر پرسیدم که دستشویی کجاست. پرده رو کنار زد و راه رو با دست بهم نشون داد. پشت پرده یه راهروی باریک بود که با چراغ های کم نور قرمز روشن شده بود، درست مثل توی فیلم ها. دو تا در چوبی طرف راست راهرو بود یه در بزرگ سفید طرف چپ. دختر یکی از درهای چوبی رو باز کرد و من رفتم تو. اتاق مثل سوییت های هتل بود. یه تخت بزرگ با یه میز توالت و کنارش هم یه در که باز می شد به حمام و دستشویی. بعد از چند دقیقه خون دماغم کم کم بند اومد . وقتی اومدم بیرون تازه متوجه بوی عجیبی که همه جا رو پر کرده بود شدم. بوی قهوه خونه های قدیمی و پر دود محله های پایین شهرشیراز رو می داد. حس کردم همه ی تنمو غرق سرد پوشونده. با سرعت دویدم طرف پرده. پرده رو که کنار زدم پیرزن هنوز نشسته بود اونجا. ازش تشکر کردم و خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت. انگشتای خشک و زبرش اونقدر قوی بود که حس کردم گردش خون توی دستم قطع شده. با چشمای کوچیک و کشیده اش بهم زل زد و گفت :" ارواح بد هیچ وقت به مقصد نمی رسن. واسه همینم هست که مدام بر می گردن به دنیای زنده ها. " از حرفاش سر در نمی آوردم. خود کافی شاپ به اندازه ی کافی عجیب و غریب بود و حسابی معذبم کرده بود. خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی دستمو محکم کشید و گفت: " وقتی با ارواح بد می رقصی چشم هاتو باز نگه دار. "

وقتی برگشتم خونه به چند تا منبع خرافه شناسی چینی سر زدم ولی هیچ نشونی از خرافات در مورد خون دماغ شدن پیدا نکردم.

Monday, December 24, 2007

خلاصه ای از تاریخ در یک پاراگراف

کتاب "ترس و بیزاری در لاس وگاس" از کتاب های پر فروش آمریکای شمالی محسوب میشه. یک فیلم هم به همین نام از روی کتاب ساخته شده. من فیلم رو پارسال دیدم و خیلی ازش خوشم اومد و الان دارم کتاب رو می خونم.داستان در مورد یک قسمت از زندگی هانتر اس. تامپسون، نویسنده ی کتابه. ولی این اثر یک تفاوت اساسی با هر اتوبیوگرافی دیگه داره: کتاب از زبان کسی نوشته شده که بیشتر مواقع تحت تأثیر مواد مخدر بوده. تمام خاطرات تامپسون از این دوران مخلوط شده با هذیان های حاصل از مصرف اتر، اسید و انواع و اقسام مواد مخدر دیگه. جالب اینجاست که خیلی از آمریکایی ها هم دهه ی 1960 رو به همین شکل به خاطر میارن؛ دهه یی که معروفه به "دهه ی نعشگی"
کتاب نثر بسیار قوی و تأثیرگذاری داره . خیلی از جملات و پاراگراف های کتاب هنوز که هنوزه توی مقالات و متون مختلف و حتی در مکالمات روزمره استفاده میشه. یکی از پاراگراف هایی که من خیلی دوستش دارم، پاراگرافیه که تاریخ دهه ی 60 رو خلاصه کرده. مخلوط کردن وقایع با ریتم مسابقات بُکس واقعا با ظرافت و دقیقه :



"KILL THE BODY AND THE HEAD WILL DIE"


This line appears in my notebook, for some reason. Perhaps some connection with Joe Frazier. Is he still alive? Still able to talk? I watched that fight in Seattle- Horribly twisted about four seats down the aisel from the Governor. A very painful experience in every way, a proper end to the sixties: Tim Leary a prisoner of Eldridge Cleaver in Algeria, Bob Dylan clipping coupons in Greenwich Village, both Kennedys murdered by mutants, Owsley folding napkins on Terminal Island and finally Cassius/Ali belted incredibly off his pedestal by a human hamburger, a man on the verge of death. Joe Frazier , like Nixon, had finally prevailed for reasons that people like me refused to understand - at least not out loud.

Wednesday, December 19, 2007

Hero's come back!!!!!!

در رو آهسته باز می کنه که کسی متوجه نشه. جفت پا می پره توی اتاق و داد می زنه : "هی! من برگشت...." گرد و خاکی که با پریدنش توی اتاق بلند کرده می ره توی گلوش و سرفه مجال تموم کردن جمله اش رو بهش نمی ده. دور و برش رو نگاه می کنه. کسی توی اتاق نیست و خاک روی همه چیز رو پوشونده. بطری های مشروب رو که خریده بود واسه جشن گرفتن "بازگشت قهرمانانش" می گذاره روی زمین و کیسه ی مشروب رو می کشه روی سرش و شروع می کنه به تمیز کردن اتاق.

خیلی وقته که به وبلاگم سر نزدم. اول این که واقعا با درس هام و کار مشغول بودم و دوم این که اصلا حال و حوصله ی نوشتن نداشتم. به هر حال من دوباره برگشتم و می خوام یه تغییرات اساسی به وبلاگم بدم!دوست دارم نظرتون رو راجع به تغییرات بدونم. البته احتمالا تغییرات رو از هفته ی دیگه می بینید.

Thursday, October 18, 2007

خدا یعنی چی؟

چند وقت پیش داشتم با یکی از استادهای رشته ی کودک یاری دانشگاهمون درباره ی نحوه ی یادگیری زبان توسط کودکان بحث می کردم. صحبت هامون به اینجا رسید که بچه ها معمولا اول با یاد گرفتن فعل ها (مثلا : بشین، بخواب و...) شروع می کنن و در این بین با دیدن افراد و یا چیزهای دور و برشون و شنیدن اسامی، به یاد گرفتن اسم اشخاص و اشیاء می پردازن. اما اکثر بچه ها به دلیل این که با اسامی (به خاطر حضور مادیشون) بهتر ارتباط برقرار می کنن، اول شروع به گفتن اسامی می کنن. همیشه این "یاد گیری زبان" برام خیلی جالب بود. مخصوصا وقتی می رسیم به کلماتی که حضور مادیشون رو نمی شه دید. مثلا برام جالبه بدونم یه بچه چطوری معنای کلمه یی مثل "هوا" رو می فهمه. آیا از اطرافیانش می خواد که براش کلمه رو تعریف کنن یا این که خودش مثل کلمه ی "مادر"، مفهوم کلمه رو درک می کنه؟
قضیه برای من موقعی جالب تر می شه که به کلماتی نا مفهوم تر و یا بهتر بگم خیالی تر می رسیم. سرآمد همه ی این کلمات و از همه نا مفهوم تر کلمه ی "خدا" ست. به هر کلمه ی دیگه یی که فکر می کنم، بالاخره یه جوری قابل درک و تعریف هست. خیلی خوب یادم میاد موقعی رو که مامانم معنی "قیامت" رو برام گفت ولی یادم نمیاد از کسی تعریف کلمه ی "خدا" رو شنیده باشم. دلم می خواد بدونم چطوری این کلمه رو یاد گرفتم و با چه تصور اولیه یی؟ یادمه که وقتی آمادگی می رفتم همیشه با تأکید زیاد بهمون می گفتن که خدا رو نه میشه دید و نه میشه لمس کرد ولی برامون تعریفی از چیستی خدا ارائه نمی دادن. این کلمه که کمتر کسی ، حتی برای خودش، تعریف دقیق و روشنی ازش داره. کلمه یی که در طول زندگیم تا به امروز ، بارها و بارها تعریفش عوض شده و حتی معناش رو به کل از دست داده. یادمه دوره ی نوجوانیم رو زیاد به بحث در مورد "خدا" اختصاص می دادم. از هر فرصتی برای این بحث استفاده می کردم. دوست داشتم بدونم بقیه چی فکر می کنن راجع بهش. اما 2-3 سالیه که دیگه به این بحث ها هیچ علاقه یی ندارم و فقط از این نگرانم که یه روزی یه بچه یی ازم بپرسه :"خدا یعنی چی؟" ...
یادمه توی فیلم "جزیره" آدم هایی رو ساخته بودن که توی یه محیط بسته نگهشون داشته بودن و فقط بهشون اجازه می دادن که تجربه های محدودی داشته باشن. وقتی یکی از این آدم ها تصادفی از یه آدم طبیعی کلمه ی "خدا" رو شنید، ازش پرسید: "خدا چیه؟" اونم جواب داد:" وقتی که یه چیزی رو از صمیم قلب آرزو می کنی ، خدا اونیه که محل سگم بهت نمی گذاره."

Monday, October 15, 2007

Dalai Lama*


در باد شبانگاه هواپیمایی در حال پرواز است
مردی به همراه فرزندش در هواپیماست
آنها در جای امن و گرم خود نشسته اند
و به دام خواب فرو می افتند

سه ساعت دیگر به مقصد خواهند رسید
برای جشن تولد** مادر
منظره زیباست و آسمان صاف

به سمت جلو، به سمت جلو رو به نابودی
ما باید تا زنده ایم زندگی کنیم
انسانها به آسمان تعلق ندارند
خداوند در بهشت ندا می دهد
فرزندانش را بر باد فرا می خواند
این فرزند انسان را برای من بیاورید

کودک همچنان زمان را گم کرده است
ناگهان صدایی در گوشش می پیچد
وغرشی مهیب بر شب مستولی می شود
و ارابه ران ابرها قهقهه سر می دهد
تمام مسافران هواپیما را بیدار می کند


به سمت جلو، به سمت جلو رو به نابودی
ما باید تا زنده ایم زندگی کنیم
و کودک به پدرش می گوید
آیا تو صدای رعد را نمی شنوی
این فرمانروای تمامی بادهاست
و می خواهد که من فرزند او باشم

از سوی ابرها نوایی بر می آید
که در گوشهای کوچکش فرو می ریزد
بیا اینجا ، اینجا بمان
ما با تو مهربان خواهیم بود
بیا اینجا، اینجا بمان
ما برادران تو هستیم


طوفان هواپیما را در بر می گیرد
و فشار در کابین هواپیما به سرعت پایین می افتد
غرشی مهیب بر شب مستولی می شود
و مسافران هواپیما وحشت زده فریاد می کشند


به سمت جلو، به سمت جلو رو به نابودی
ما باید تا زنده ایم زندگی کنیم
و کودک به درگاه خداوند التماس می کند
خدایی که در بهشتی باد ها را بازگردان
ما را سالم به زمین برسان


از سوی ابرها نوایی بر می آید
که در گوش های کوچکش فرو می ریزد
بیا اینجا ، اینجا بمان
ما با تو مهربان خواهیم بود
بیا اینجا ، اینجا بمان
ما برادران تو هستیم


پدر فرزندش را در آغوش می گیرد
و او را محکم به خود می فشارد
و نمی داند که کودک به سختی می تواند نفس بکشد
ولی ترس بیرحم است
و پدر با دستان خود روح کودک را به بیرون می فشارد
روحی که بر بادها می نشیند و می خواند


بیا اینجا، اینجا بمان
ما با تو مهربان خواهیم بود
بیا اینجا، اینجا بمان
ما برادران تو هستیم



* دالایلاما رهبر مذهبی تبت تا به امروز به شدت از پرواز وحشت دارد.
** کلمه ی آلمانی که برای جشن تولد استفاده شده، امروزه برای جشن زایمان به کار می رود.

*** قسمت هایی از این شعر برگرفته از یکی از اشعار گوته است.

Wednesday, October 10, 2007

بپر


بر روی یک پل بلند
مردی در حالی که دستانش را از هم باز کرده
ایستاده و همچنان مردد است
مردم دسته دسته هجوم می آورند
من هم از قافله جا نمی مانم
می خواهم از نزدیک ببینم
خودم را به جلوی جمعیت می رسانم
و فریاد می زنم


مرد می خواهد از پل پایین بیاید
مردم احساس انزجار می کنند
ازدحام می کنند
و نمی خواهند بگذارند پایین بیاید
ناچار مرد دوباره از پل بالا می رود
و جمعیت به خشم می آید
می خواهند دل و روده اش را بیرون بکشند
و فریاد می زنند


بپر
من را رها کن
بپر
مرا نا امید نکن
به خاطر من بپر
به سمت نور بپر
بپر


حالا مرد شروع به گریستن میکند
( و ابری از خفا به حرکت در می آید)
از خود می پرسد من چه کرده ام؟
(خورشید را می پوشاند و هوا سرد می شود)
فقط می خواستم منظره را تماشا کنم
(مردم نظم را در هم می ریزند)
و به آسمان غروب نگاه کنم
و مردم فریاد میزنند

بپر


آنها فریاد می زنند
بپر
من را رها کن
بپر
مرا نا امید نکن
به خاطر من بپر
به سمت نور بپر
بپر


ابری از خفا به حرکت در می آید
خورشید را می پوشاند و هوا سرد می شود
ولی هزاران خورشید تنها برای تو می سوزند
من پنهانی از پل بالا می روم
و از پشت هلش می دهم
او را از این ننگ رها می سازم
و بر او فریاد می زنم


بپر
خودت را رها کن
بپر
مرا نا امید نکن
به خاطر من بپر
بپر
مرا نا امید نکن



Rammstein and the art of story telling


"رامشتاین" یکی از گروه های "دنس متال" که من خیلی دوستش دارم. خیلی از اشعار یا ترانه هایی که "تیل لیندمان" ، خواننده و ترانه سرای گروه ، می نویسه یا یک داستان رو تعریف میکنن و یا این که برگرفته از یک داستان هستن. کمتر گروه موسیقی در غرب دست به چنین کاری می زنه و بین اون تعداد کم ، درصد ناچیزی آثار موفقی به جا می گذارند. گروه "رامشتاین" از اون دسته است که آثار موفقی در این زمینه داره. تمام این شعرها به زبان آلمانی هستن و ناچار برای فهمیدنشون همیشه مجبور بودم به ترجمه های انگلیسی رو بیارم. چند وقت پیش با یه دوستی آشنا شدم که آلمانی و انگلیسی رو به خوبی بلد بود. اون برام توضیح داد که چقدر در ترجمه های انگلیسی استعاره ها نادیده گرفته شدن و در مفهوم اصلی شعرها اختلال ایجاد کردن. چندتا از شعرهای "رامشتاین" رو برام با توضیح استعاره ها به انگلیسی ترجمه کرد. واقعا زیبا و جالب بودن. من هم تصمیم گرفتم که 2-3 تاشون رو به فارسی ترجمه کنم و استعاره ها رو تا جایی که میتونم حفظ کنم و اگه نشد توضیحشون رو در پایان اضافه کنم. 2 تا پست بعدی رو می خوام به این ترجمه ها اختصاص بدم.

Friday, October 5, 2007

Target: Iran?

این یه لینک به یه وبلاگه (زیر شاخه ی بریتانیکا) که از 8 اکتبر (یا 16 مهر) تا 12 اکتبر (یا 20 مهر) یک بحث آزاد رو با شرکت 9 کارشناس، در مورد مسایل مربوط به اختلافات ایران وکشورهای غربی، به خصوص آمریکا و احتمال بروز جنگ و دیدگاه مردم نسبت به این مشکلات ، ارایه میده. اگه دوست داشته باشین می تونین نظراتتون رو اینجا ارایه بدین و در بحث شرکت کنین. به نظر من فرصت خوبیه که ایرانی ها هم در این جور ابراز عقیده ها در مورد ایران وارد بحث بشن.

Manga or Japanese Comic Books

وقتی 4-5 سال پیش شنیدم که کتاب های مصور، پر خواننده ترین نوع کتاب در سراسر ژاپن محسوب می شند کمی جا خوردم. اون موقع تنها کتاب مصوری که خونده بودم "تن تن" بود و می دونستم که "سوپر من" ، " بت من" ، " ایکس من" ، " مرد عنکبوتی" و خلاصه هر چی سوپر قهرمان وجود داره سر منشأ اش کتاب های مصور بوده. تصور این که توی ژاپن ، بزرگ و کوچیک سرشون به خوندن همچین داستان هایی گرمه برام مشکل بود.
چند وقت پیش ، وقتی یه فیلم کوتاه رو بر اساس یکی از مشهورترین کتاب های مصور ژاپنی دیدم، متوجه شدم که کتاب های مصور ژاپنی، فقط در مورد سوپر قهرمان ها و داستان های "اکشن" نیستن. کتاب های مصور ژاپنی یا به اصطلاح " مَنگا" ، یکی از بزرگترین بازارهای انتشاراتی رو تشکیل می دن. سرمایه ی موجود در این بازار در سال 2006 چیزی حدود 4.4 میلیارد دلار برآورد شده (این مبلغ شامل سرمایه های خارجی نمیشه!) . ژانرهای این دسته از کتاب ها بر اساس سنین مختلف و جنسیت تعریف می شند. سر شاخه های اصلی شامل : کودکان، نوجوانان (دختر)، نوجوانان (پسر)، زنان و مردان میشه. هر کدوم از این شاخه ها زیر گروه های خاص خودشون رو دارن. علمی- تخیلی، ورزشی، ماوراء الطبیعه، خیالی، درام، ترسناک، قهرمانی و کارآگاهی، رمانتیک، فلسفی، اقتصادی، همجنس گرایی و ... . تقریبا میشه گفت که هیچ ژانری نیست که توی این کتاب های مصور پیدا نشه. حتی کتاب های آموزشی هم در این گروه ها قرار می گیرند.
هر سال انیمیشن های زیادی از روی این کتاب ها ساخته میشن و به کشورهای مختلف صادر میشن. ایران هم از این قاعده مستثنا نیست. البته جای تأسفه که ما بیشتر با محصولات نه چندان با ارزش و بی محتوای این صنعت آشنایی داریم. این صنعت تا به امروز گسترش زیادی پیدا کرده و حتی در کشورهایی مثل آمریکا و فرانسه، عده ای مشغول به خلق کتاب های مصور تحت تأثیر "منگا" هستن. البته هنوز "منگا" های اقتصادی، فلسفی و به طور کل ژانر مخصوص بزرگسالان (به غیر از ژانر پورنوگرافیک) زیاد در کشورهایی مثل آمریکا ، طرفدار ندارند ولی این ژانر کم کم داره راه خودش رو به اروپا باز میکنه.

Tuesday, October 2, 2007

همسایه ی ایرانی

پلک هام سنگینه و از هم باز نمیشه. یه نفر داره داد می زنه :" کیوان، توله سگ ، دارم می گم بیا تو!" چشم هامو می مالم و به زور گوشه چشممو باز می کنم ببینم ساعت چنده؟ هنوز مات می بینم. صدا دوباره بلند میشه: " کره خر مگه من با تو نیستم؟ " و بعد صدای خنده یه بچه ... ساعت 6:30 رو نشون می ده. تازه 2 ساعته که خوابیدم. هوا هنوز تاریکه. چشامو می بندم و سعی می کنم دوباره بخوابم. دوباره صدا بلندتر از قبل فریاد می زنه: " وایستا ببینم. این چیه گرفتی توی دستت؟! کثیفه، خاک بر سرت کنن. بگذار بابات بیاد . بیا تو می گم. " با کمی مکث دوباره صدای بد و بیراه گفتن شروع میشه. دیگه خواب از سرم پریده. از جا بلند میشم و چراغ رو روشن می کنم. از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. 3-4 تا خونه اون طرف تر از ما ، سمت مخالف کوچه، یه در بازه ولی کسی توی کوچه نیست. به روح پدر و مادر هر چی آدم بی فکره صلوات محمدی می فرستم ، کامپیوترم رو روشن میکنم و میرم سراغ درس خوندن.

Thursday, September 27, 2007

گوگل 9 ساله و داده های پنهان


سالانه در سراسر جهان چندین هزار پژوهش علمی در سطوح مختلف انجام می شه ولی تنها اون تعدادی که نتیجه ی مثبت دارن منتشر می شن و به دید عموم می رسن. پس این وسط به سر اون همه پژوهشی که به نتایج مطلوب نمی رسن چی میاد؟ تمام داده های این پژوهش ها توی بایگانی آزمایشگاه ها و سازمان های پژوهشی برای همیشه خاک می خورن. حاصل این رویه اینه که داده هایی که ممکنه برای پژوهش های دیگه کاملا حیاتی و مشکل گشا باشن کنار گذاشته میشن بدون اینکه کسی بهشون دسترسی داشته باشه یا حتی از وجودشون مطلع باشه. به این جور داده ها در اصطلاح "داده های تاریک" یا "داده های پنهان "می گن.
یه عده از دانشمندها معتقدن که باید این داده ها منتشر بشن ولی مشکلات زیادی بر سر راه این ایده هست. یکی از بزرگ ترین مشکلات جمع آوری ، استاندارد سازی و ذخیره ی این داده هاست. داده هایی که نه تنها در فرمت های متفاوت و با استاندارد های مختلف به دست اومدن بلکه اکثرا بسیار حجیم هستن. به طور مثال داده های یک پژوهش ساده در مورد مطالعه ی رفتار کوازارها گاهی چندین تترابایت حجم دارن. منابعی که هم به فضای کافی برای ذخیره و هم به امکانات بررسی و آنالیز تمام داده ها دسترسی داشته باشن بسیار محدودن.
گوگل در نهمین سال فعالیتش به همراه چند سازمان پژوهشی دیگه، امکان ذخیره و اشتراک داده های حجیم و غول آسا رو به صورت مجانی فراهم کرده. گوگل اعلام کرده که هنوز این داده ها قابل جستجو نخواهند بود ولی شاید با تصویب قانون جدید این امکان در آینده فراهم بشه. اگه علاقه دارین بیشتر در مورد این پروژه ی گوگل بدونین
اینجا رو کلیک کنید.


من که خیلی با شنیدن این خبر خوشحال شدم. به نظر من این پروژه راه پیشرفت های علمی به خصوص در زمینه های زیست شناسی - که منابع تحققیقی محدودی دارن_ رو بیشتر باز می کنه.

Monday, September 24, 2007

My best friend died in an avalanche

خسته ام و خواب آلود.
مرد سیاه پوش رویاهایم با دستانی بزرگ تر از دیوارهای اتاق، بازوهایم را می گیرد. دستی از میان تاریکی، و سرنگی در دست. خودم را رها می سازم تا از تزریق بگریزم. سوزن در گردنم فرو می رود و این بار مرد سیاه پوش با دستانش گلویم را می فشارد.
سبز همچون بال پروانه های استوایی در زیر نور آفتاب، همه چیز می درخشد و پروانه های زرد و نارنجی مرا در بر می گیرند. می خواهم پرواز کنم ولی دستان مرد سیاه پوش پاهایم را گرفته اند.
درون باغی دریایی شناورم. ماهی های زرد و نارنجی احاطه ام کرده اند و همه چیز سبز و درخشان است، همچون طوق گلوی کبوتران در زیر نور آفتاب. به زیر آب فرو می روم. می خواهم نفس بکشم ولی دستان مرد سیاه پوش صورتم را پوشانده است.
فریاد می کشم و از خواب بیدار می شوم. بهمن فرو ریخته است و تو دیگر نیستی! فریاد من کسی را بیدار نخواهد کرد. دستهایم را بر روی چشمانم می گذارم. قرص ها را می بلعم و دوباره به خواب می روم، در حالی که به خود می گویم: فریاد نزن، فریاد نزن...

Tuesday, September 18, 2007

بهترین پست وبلاگمون

روز دوشنبه که به وبلاگ زیرمتن سر زدم به مطلب "بهترین پست وبلاگمون " برخوردم. از قرار هر وبلاگی باید بهترین پست وبلاگشو معرفی کنه و وبلاگ های دیگه رو هم به این کار دعوت کنه. از زیرمتن ( محمد جان) بسیار ممنون که من رو هم دعوت کرده ولی واقعا کار سختیه ! ... وبلاگ من تا الان 48 تا پست بیشتر نداره و تازه از این 48 تا تعداد محدودیشون اریجینال هستن.

به هر حال هم به خاطر لطف محمد جان و هم به خاطر ادامه ی این بازی ، یکی از مطلب هامو انتخاب کردم : ترس و لرز2

و اما می رسیم به قسمت خوب بازی و اونم دعوت از وبلاگ های دیگه ست. داستان کوتاه که از طرف محمد جان دعوت شده، الان 5 تا وبلاگ توی ذهنم هست که دعوت کنم ولی نمی دونم اجازه دارم 5 تا رو دعوت کنم یا نه؟! زیرمتن 3 تا وبلاگ رو دعوت کرده، پس من هم واسه این که در این ماه "مبارک" روزه شک دار نگیرم 3 تا وبلاگ رو به بازی دعوت می کنم: عرض حال (رضا)، پیمان شکن (علی دهقانیان)، روزنوشت (علی فتح اللهی). باشد که این دوستان هم به دعوت ادامه بدن تا بازی هم ادامه پیدا کنه.

Wednesday, September 12, 2007

Rescue Dawn

یادتونه گفتم گزارش فیلم هرتزوگ رو می نویسم. راستش کمی طول کشید نوشتن گزارش. یکی از دلایلش این بود که می خواستم قبل از اون مستندی رو که هرتزوگ در سال 97 درباره ی قهرمان این فیلم ساخته ببینم.
فیلم جدید هرتزوگ با عنوان "صبح رهایی" در مورد یکی از قهرمان های جنگ ویتنامه. البته خیلی ها به این که رزمنده های جنگ ویتنام رو قهرمان بدونند اعتراض دارند ... که بماند برای بحثی دیگر. "دیتر دِنگلر" یک آلمانیست که در سن 18 سالگی و به شوق خلبان شدن به آمریکا سفر می کنه. (در اون زمان آلمان پس از جنگ هنوز نیروی هوایی نداشت.) بعد از چند سال تحصیل در دانشگاه و خدمت در نیروهای مسلح، زمان خلبان شدن برای دیتر فرا میرسه ولی درست در همون زمان، جنگ ویتنام شروع میشه. دیتر به جنگ فرستاده میشه و بعد ازچند مأموریت، هواپیماش مورد حمله قرار می گیره و در خاک ویتنام سقوط می کنه. داستان فیلم به اون فصل از زندگی دیتر می پردازه که در اون دیتر توسط ویتکونگ ها دستگیر و زندانی و پس از تلاش های بسیار موفق به فرار میشه. ولی فرار دیتر تازه شروع دردسرهای فجیعیه که در راه فرارش و در جنگلهای ویتنام باهاشون روبرو میشه.
فیلم به نظر من خوش ساخت و فوق العاده ست. کریستین بِیل در نقش دیتر واقعا محشر ظاهر شده و کاملا تونسته شخصیت دیتر و مصایبش رو به خوبی به تصویر بکشه. هرتزوگ در سال 97 یک مستند با نام "دیتر کوچک می خواهد پرواز کند " از زندگی دیتر دنگلر ساخته که بعد از دیدن فیلم "صبح رهایی" اون رو هم دیدم. مستند جالبیه و باعث میشه آدم بیشتر با این شخصیت آشنا بشه. من به شما توصیه می کنم هر دو فیلم رو در صورت امکان ببینید.

Saturday, August 25, 2007

I love Werner Herzog!

نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده که مثلا یه کتاب یا نویسنده یا ... هر چیزی رو دوست داشته باشین ولی یه دفعه متوجه بشین که میزان علاقه تون به اون چیز بیشتر از اونیه که فکر می کردین؟ شاید آره شاید هم نه. اصلا شاید حتی حرف هام به نظرتون بی معنی به نظر برسه ولی باید بگم این اتفاق برای من زیاد پیش میاد! مثلا بارها شده که از یه فیلم خوشم اومده ولی در طی زمان (گاهی بعد از 2-3 سال) حس کردم که چقدر اون فیلم رو دوست دارم و بعد از اون 1000 بارفیلم رو دیدم (برای نمونه فیلم باشگاه مشت زنی).
ورنر هرتزوگ از اون کارگردان هاییه که من از کارهاش خیلی خوشم میاد. بعد از دیدن چند تا مستند درباره ی هرتزوگ و مصاحبه هاش، از شخصیتش هم خوشم اومد. آدم خیلی با حال و جالبیه. همه ی اینها رو مدت ها بود می دونستم ولی تازه امروز وقتی تبلیغ فیلم جدیدش رو دیدم متوجه شدم که چقدر هرتزوگ رو دوست دارم و برای کارهاش ارزش قایلم. فردا رو مرخصی گرفتم که برم و فیلم جدیدش رو ببینم. گزارش فیلم رو بعدا می نویسم!

Thursday, August 23, 2007

100$

You know, when I was coming to Canada I wasn't sad that I was leaving all my life behind, after all, I was going to build a new life free of my miserable past. Coming from one stinking small village that no one's ever heard of not even people of my own fucking country, and living in one of the biggest countries in the world. Starting a new life, learning new things, making new friends, as if you're borne again. I remember the day I went to say goodbye to my family and friends. I was forgetting their names already. My grandma was the last one I said goodbye to. She was this old blind witch that nobody could stand. My mom used to bring her food every day but then she reduced her visits to only once a week to fill her fridge with food and clean her house. To me it seemed like she just goes there to make sure whether she's dead or alive. It's funny how I still remember her. I even couldn't remember my best friend's name or face. I mean last year I was walking down this street, somebody called my name. I turned back to see this giant black guy jumping on me. I swear to God I almost killed him with my knife but he turned out to be my best friend back home. I mean he told me so, I couldn't even remember his name. But I guess I will always remember the witch. sitting there in front of her house all day looking at the sky, as if she's waiting for something or somebody to fall down the sky. As soon as she sensed someones presence she would start nagging and swearing. When I went to her house it was almost dinner time. She was inside, sitting on her old chair, folding her laundry and you know what?! She knew it was me! I mean I'd never gone to visit her before but she knew me. She pointed to her closet and told me to open it and take this tin box out. I gave it to her and she opened it and gave me a 100$ bill. She gave it to me and said: " keep it close to your money all the time and never spend it. It'll bring you luck." I was so happy I didn't know what to say. Before I could find the words to say, she told me to leave and turn the lights off on my way out. I never told anyone about it and I kept the money. Let me show it to you. Yea! that's right. It's exactly the one my grandma gave me and you know what the first year I was here I wanted to spend it in a bar but the guy told me it's a fake. I was pissed off for a while but what the hell ... at least I still remember the old hag.

Monday, July 30, 2007

A Poem


If there is something to desire,
there will be something to regret.
If there is something to regret,
there will be something to recall.
If there is something to recall,
there was nothing to regret.
If there was nothing to regret,
there was nothing to desire.

Wednesday, July 25, 2007

گزارش اکونومیست


این هفته مجله ی اکونومیست گزارش ویژه ای در مورد ایران و مشکلاتش در رابطه با سیاست های داخلی و خارجی چاپ کرده بود که به نظر جالب میومد. اگر دوست داشته باشین می تونین یه مصاحبه ی صوتی اکونومیست در مورد ایران رو از اینجا بشنوید. به زودی ترجمه ی 2 تا مقاله در مورد ایران رو تموم می کنم. یکی از مقاله ها از همین شماره ی مجله ی اکونومیسته و یکی دیگه از یکی از استاد های دانشگاه هاروارد در مورد روانشناسی مردم ایرانه که خودم خیلی دوستش دارم.

Tuesday, July 24, 2007

آب زنید راه را ...

مدتی بود که من و مریم به طور جداگانه ولی هم زمان روی راه اندازی دو تا بلاگ کار می کردیم. مریم داشت روی طراحی هاش کار می کرد که یه بلاگ از کارهاش درست کنه، یه جور نمایشگاه اینترنتی از نقاشی هاش و من هم داشتم روی فوتوبلاگم کار می کردم. و بالاخره انتظارها به پایان رسید ... از امروز به بعد شما می تونید نقاشی های مریم رو اینجا ببینید و عکس های من رو هم اینجا. هر دوی ما خوشحال میشیم که نظرتون را در مورد کارهامون بدونیم.

تقدیم به مریم

روی یه نیمکت روبروی یکی از نقاشی ها نشستم. دو ساعتی می شد که داشتم توی گالری می گشتم و پاهام خسته شده بود. نقاشی قشنگی بود. یه جورایی بهم آرامش می داد. اسم نقاش رو از اون فاصله نمی دیدم ولی حوصله ی بلند شدن از سرِجام رو نداشتم. سعی کردم حدس بزنم که نقاش زنه یا مرد. از روی نقاشی نمیشه قضاوت کرد ولی یه دفعه برام جالب شد که ببینم تا چه حد می تونم درست حدس بزنم. چشم هامو بستم و سعی کردم نقاش رو موقع کشیدن نقاشی تصور کنم:
اولین چیزی که به ذهنم رسید یه اتاق بزرگ و نور گیربود با دیوارهای سفید. کم کم حس کردم صدای ضربات قلم مو روی بوم رو می شنوم. یه جور خش خش آروم و مقطع.صدا یواش یواش نزدیک تر می شد. حالا درست وسط اتاق یه سه پایه ی نقاشی می دیدم و یه نقاش که پشتش نشسته بود. صدای ضربه های قلم مو روی بوم با صدای تپش قلبم هماهنگ شده بود. یه دفعه تمام وجودم گرم شد. انگار که یه جور احساس امنیت و آرامش همه ی اطرافم رو پر کرده باشه.
با صدای افتادن چیزی از جام پریدم. کسی دور و برم نبود. بلند شدم و راه افتادم طرف در خروجی. نیازی نبود که اسم نقاش رو بخونم؛ مطمين بودم که نقاش زنه. وقتی رسیدم خونه ، گوشی رو برداشتم و به مریم زنگ زدم؛ دلم حسابی واسش تنگ شده بود.

Thursday, July 12, 2007

مرثیه یی بر یک ترجمه

این یه ترجمه ست از شعر پست قبلی. قبل از این که شعر رو بخونین لازمه که یه سری نکته رو در نظر داشته باشین:
اول: این ترجمه بسیار ابتداییه و به هیچ عنوان نمی تونه با مفهوم و زیبایی اصلی شعر پیوند بخوره.
دوم: با در نظر گرفتن نکته ی اول ، باید بگم که تنها چیزی که باعث شد شعر رو ترجمه کنم ، پیشنهاد یکی از دوستان بود بر این مضمون که احتمالا مخاطب فارسی زبان ترجیح میده شعری به این طولانی ای رو به زبان فارسی بخونه.
سوم: رمبو توی شعرهاش معمولا دو تا مضمون رو با هم مخلوط می کنه. توی این شعر نوع زندگی یه دسته از آدم ها رو با زندگی گیاه ها مخلوط کرده و بارها از تشابه این دو برای توصیف هاش استفاده کرده. رمبو استاد یه همچین کاریه و حاصل کارش خیلی زیباست ولی من به دلیل محدودیت های زبان فارسی در به کار گیری بعضی از تشبیه ها مجبور شدم از ترجمه ی کلمه به کلمه پرهیز کنم.
چهارم: هنوز دارین مطلب رو می خونین؟ اگر جواب مثبته، امیدوارم ترجمه به دردتون بخوره!

آنان که می نشینند

با صورت هایی سیاه از لکه های آبله
و تومورهای برامده ،
چشمانی احاطه شده با حلقه های سبز،
انگشتان ورم کرده ای که روی رانشان گره خورده اند،
جمجمه های کبره بسته
همچون دیوارهای قدیمی خوره زده؛
در حرکتی عاشقانه استخوان بندی غریبشان را
با اسکلت های سیاه و بزرگ صندلی هاشان
پیوند داده اند؛
صبح و شب، پاهایشان
به دور چهارچوب های زهواردر رفته پیچیده شده!

این پیرمردان همواره با صندلی هاشان یکی بوده اند،
آفتابی که پوستشان را به چلواری خشکیده بدل کرده حس کرده اند،
یا به قاب های پنجره ها ،
جایی که برف کم کم خاکستری میشود
خیره شده اند، در حالی که از سرما همچون غوکی بر خود لرزیده اند.

و جایگاه هایشان با آنان مهربانند،
بافت حصیری که از پس سالیان به قهوه ای می گراید،
شکل کپل هاشان را به خود گرفته است؛
روح خورشید های باستانی،
لبه های گوش هایشان را که ذرت در آنها ترشیده است، روشن میسازد.

و آنان که نشسته اند، زانوها را تا دندان هاشان بالا کشیده اند،
پیانیست های سبزی که با ده انگشتشان به ضرب گیری زیر صندلی هاشان ادامه می دهند،
به صدای ضرباتِ هماهنگ با آوازهای غمگین یکدیگر گوش فرا می دهند؛
و سرهاشان را همچون حرکات عشقبازی به عقب و جلو تکان می دهند.


آه، آنان را وادار به برخاستن نکنید، فاجعه آمیز خواهد بود!
آنان همچون گربه های غرّان به هنگام حمله، قوز خواهند کرد،
و به آرامی شانه هاشان را از هم باز می کنند... چه غضبی!
شلوارهایشان بر روی پشت ورم کرده شان پف می کند.

و تو به آنها گوش فرا می دهی هنگامی که
سرهای بی موی خود را بر دیوارهای تیره می کوبند،
و با پاهای خمیده ی خود بر زمین می کوبند؛
و دکمه های کتشان چشمان دیوهای وحشی ای است
که چشمان تو را از انتهای دالان ها به خود خیره می کنند!
و آنها اسلحه ای نامریی دارند که کشنده است:
هنگام چرخانیدن، از چشمانشان زهری سیاه تراوش می کند
که چشم فاحشه ی کتک خورده نیز به آن آلوده است،
و تو در حالی که در دودکشی مخوف گیر افتاده ای، عرق می ریزی.


دوباره بر جای خود نشسته، مشت هایشان به درون آستینهای خاکیشان عقب می نشینند،
آنها به کسانی می اندیشند که آنها را وادار کرده اند
که برخیزند، و از سپیده دم تا شامگاه،
لوزه هاشان دسته جمعی در زیرِ
چانه های نحیفشان می لرزند، صنوبری در حال ترکیدن.

هنگامی که خواب آلود های بد خلق پلک هایشان را پایین می اندازند
خواب باروری دسته های صندلیشان را می بینند،
صندلی هایی دوست داشتنی که نیمکت های باشکوه را در بر گرفته اند.
گلهای جوهر برای آنان لالایی می خوانند در حالی که گرده های کاما شکل خود را می افشانند
از میان کاسه ی گلبرگ های انبوهشان به مانند سنجاقک هایی
از میان کلاله ها پرواز میکنند
- و پرچم هایشان از سایش به لبه ی حلقه شکل دانه ها برافراشته می شوند.

Saturday, July 7, 2007

Those Who Sit

Dark with knobbed growths,
peppered with pock-marks like hail,
their eyes ringed with green,
their swollen fingers clenched on their thigh-bones,
their skulls caked with indeterminate crusts
like the leprous growths on old walls;
in amorous seizures they have grafted
their weird bone structures
to the great dark skeletons of their chairs;
their feet are entwined, morning and evening,
on the rickety rails!

These old men have always been one flesh with their seats,
feeling bright suns drying their skins to the texture of calico,
or else, looking at the window-panes
where the snow is turning grey,
shivering with the painful shiver of the toad.

And their Seats are kind to them;
coloured brown with age, the straw yields
to the angularities of their buttocks;
the spirit of ancient suns lights up,
bound in these braids of ears in which the corn fermented.

And the Seated Ones, knees drawn up to their teeth,
green pianists whose ten fingers keep drumming under their seats,
listen to the tapping of each other's melancholy barcolles;
and their heads nod back and forth as in the act of love.

-Oh don't make them get up! It's a catastrophe!
They rear up like growling tom-cats when struck,
slowly spreading their shoulders... What rage!
Their trousers puff out at their swelling backsides.

And you listen to them as they bump
their bald heads against the dark walls,
stamping and stamping with their crooked feet;
and their coat-buttons are the eyes of wild beasts
which fix yours from the end of the corridors!
And then they have an invisible weapon which can kill:
returning, their eyes seep the black poison
with which the beaten bitch's eye is charged,
and you sweat, trapped in the horrible funnel.

Reseated, their fists retreating into soiled cuffs,
they think about those that have made them
get up and, from dawn until dusk,
their tonsils in bunches tremble
under their meagre chins, fir to burst.

When austere slumbers have lowered their lids
they dream on their arms of seats become fertile;
of perfect little loves of open-work chairs surrounding dignified desks.
Flowers of ink dropping pollen like commas lull them asleep
in their rows of squat flower-cups like dragonflies
threading their flight along the flags
- and their membra virilia are aroused by barbed ears of wheat.

Friday, July 6, 2007

My friend

First Plot

-Hello, it's me with my imaginary friend again.
.....
-Oh, yeah, How do you do? We've met before, my friend is very fond of you.
.....
-Me too, but I like your voice over the phone better.
.....
-Maybe it's because I feel more comfortable on the phone.
.....
-Really? that's wonderful. this way we can talk to you all day!
.....
-well, lots of things. We've got lots to tell you.
.....
-I'll give you examples if you want, like the day we went shopping and saw that man jumping off the building!
.....
-No, of course not. We both hate to see dead bodies. You know, I've told you before, my dad's body was the last corpse I'd ever dare to get close to.
.....
-Happy stories? Let me see, oh I know you'll love this one! Remember the guy I met at the library?! He is coming to visit us tomorrow! Just on time!

Wednesday, July 4, 2007

زندانی تهران

کتاب زندانی تهران را میان لیست کتابهای منتخب فصل کانادا دیدم. کتاب اتوبیوگرافی مارینا نعمت است. زنی که در نوجوانی شاهد رویدادهای انقلاب اسلامی بوده و در سال 1361 به اتهامی نامعلوم و غیر حقیقی بازداشت و به انواع مختلف شکنجه می شود و تا پای تیرباران میرود . یکی از نگهبانان زندان که از آشنایان دور رهبر است مانع تیرباران مارینا میشود به شرط آن که مارینا که مسیحی است ، مسلمان شود و با او ازدواج کند. وی ناچار تن به ازدواج می دهد و تنها زمانی از این وضعیت نجات می یابد که شوهرش،علی، توسط مخالفین رژیم ترور میشود. او مجددا به زندان می افتد ولی این بار خانواده ی علی او را یاری می کنند. مارینا پس از رهایی از زندان با کسی که دوست دارد ازدواج کرده و در سال 1370 به کانادا مهاجرت می نماید .

Thursday, June 14, 2007

Internet Add

You're reading an article from the encyclopedia online about Holocaust , specially in Auschwitz. It's telling you how people were slaved, tortured and killed there. Pictures of empty rooms with group beds and concrete walls. Here is where they kept them before sending them to gas rooms. Here is the place they shivered all night, but not only because of cold weather; They were thinking of an unknown future waiting for them, asking themselves if this is their last night!
You're drowned in your thoughts. The article goes on: 1000000 people were killed in this camp! Extermination! Nazis would send whoever seemed to be sick or weak or unhealthy to the gas rooms. Such a shame! Here is where the article is interrupted, an Internet add is glowing in the middle of the article. Shining strawberries in a cup and a simple question: "How healthy are you?" and how nice! it offers you a multiple choice question. OK , How much fat does a cup of sliced strawberries contain?
  • 5%
  • 0.5%
  • 0.05%
You can checkout your answer to see if you're right. You click on it! and yes, you were right. 0.5%. you can feel the smile on your face. Now the site has some more questions about fruit and health matters. It's giving you very important tips to keep yourself healthy. You continue the survey and all you can remember from the previous article is that it's not a good idea to look unhealthy.

Monday, June 11, 2007

مرده ها

مرده ها توی خواب همیشه با مرده های توی بیداری فرق دارن. این مسأله جزء چیزاییه که همیشه برام جالب بوده و بهش فکر کردم. یادمه که یه بار به این نتیجه رسیدم که آدم های زنده دارای یه جور عنصر غیر مادی هستن که با خودشون به عالم خواب منتقل می کنن ( میتونیم به طور مثال بهش اسم روح رو بدیم ) ولی مرده ها یا بهتر بگم اجساد کاملا مادیند و به همین خاطر توی دنیای غیر مادی خواب و رویا متفاوت از دنیای مادی ظاهر می شن. دیروز که از سر کار برمی گشتم ، نزدیک خونمون یه مردی توی خیابون مرده بود. نمی دونم سکته کرده بود یا همچین چیزی. نگاهش که کردم خیلی شبیه به مرده های توی خوابم بود؛ کاملا خیالی به نظر می رسید!

Friday, June 8, 2007

ترس و لرز 3

در پاسخ به مسأله ی دوم ( آیا ما در قبال خداوند وظیفه یی مطلق داریم؟)، کیرکگار مجددا به فراگیری اخلاقیات اشاره می نماید و طی مراتبی آن را با مشیت الهی و وظیفه ی بشر نسبت به خداوند مربوط می سازد. هر وظیفه ی اخلاقی ، وظیفه در برابر خداوند است چرا که خداوند غایت اخلاقیات است. به طور مثال اگر شخص موظف است که با همسایه ی خود مهربان باشد، این وظیفه به عنوان وظیفه یی اخلاقی، وظیفه یی در برابر کل فراگیر و در نتیجه وظیفه یی در برابر خداوند است. کیرکگار اشاره می کند که بشر از طریق این وظایف به طور مستقیم در ارتباط با خداوند نیست بلکه تنها به صورت غیر مستقیم و با دنبال کردن سلسله مراتبی با خداوند در ارتباط است. هگل در این زمینه باور دارد که رفتارهای اجتماعی و در حقیقت برون گرایانه ی بشر بر درونیات او اولویت دارند چرا که اخلاقیات مربوط به رفتارهای اجتماعی بشر است؛ اما کیرکگار این سؤال را مطرح می سازد که اگر هگل بر چنین عقیده یی استوار است ، پس چگونه عمل ابراهیم را با سخن گفتن از ایمان توجیه می کند. ایمان در شرایطی متناقض با اخلاقیات، به درونیات بهای بیشتری می دهد و فرد را بی واسطه با کل مطلق یا خداوند متصل می سازد. در چنین شرایطی اخلاقیات دیگر مطلق نیست و به درجه ی نسبیت نزول می یابد و اینک وظیفه ی مطلق فرد تنها در برابر خداوند است. این وظیفه در قبال خداوند قابل تحلیل نیست و سلحشور وادی ایمان نمی تواند عمل خود را توجیه نماید.
زیستن به عنوان یک فرد جدا از کل مطلق یا اخلاقیات، از نظر برخی ساده جلوه می نماید و به همین دلیل اخلاقیات بیشتر به عنوان هدفی ستودنی نمایان شده است. اما کیرکگار عقیده دارد که زیستن به صورت فردی -جدا از کل- سخت ترین و در عین حال والا ترین نوع زیستن است. سلحشور وادی ایمان می بایست اخلاقیات را بداند و گرامی بدارد ولی همزمان باید زیستن فراتر از اخلاقیات را تجربه نماید، زیستنی که همراه با تنهایی و عدم درک اطرافیان است. دیگران به ابراهیم به چشم یک قهرمان نمی نگرند بلکه او را دیوانه می پندارند؛ ولی با این حال این سلحشور وادی ایمان است که در پایان خداوند را به طور مستقیم مورد خطاب قرارمی دهد حال آن که قهرمان تراژیک همواره از خداوند به عنوان حضوری غایب یاد می نماید.
آنچه قهرمان تراژیک با آن روبروست بسیار آسان تر از مصایب سلحشور وادی ایمان است. چرا که قهرمان تراژیک می تواند عمل خود را به انجام برساند و سپس با این فکر که به اخلاقیات عمل کرده است ، بیاساید. ولی سلحشور وادی ایمان همواره در حال آزمایش شدن است. وسوسه ی عمل کردن به اخلاقیات لحظه یی او را رها نمی سازد. او با علم به این که همواره تنها خواهد ماند پای در میدان عمل می گذارد.
کیرکگار در پایان مسأله ی 2 به این نتیجه می رسد که : یا وظیفه ی مطلق در برابر خداوند ، چنان که توضیح داده شد، وجود دارد یا ابراهیم گمگشته یی سرگردان بیش نیست.
ادامه دارد ...

Thursday, May 31, 2007

خونه های بزرگ

یه دوستی دارم که عاشق خونه های بزرگ و مجلل تورنتوست. یه منطقه ای توی تورنتو هست که پره از این خونه های بزرگ اشرافی با باغ های بزرگی که هر کدوم از خونه ها رو احاطه کرده. یکی از سرگرمی های دوستم اینه که هر از چندوقت با ماشین بره و یه دوری توی این منطقه بزنه، خونه ها رو ببینه، آه بکشه و حدس بزنه که چه جور آدمایی توی همچین خونه هایی زندگی میکنن و درآمدشون چقدره و برگرده خونه.

چند وقت پیش که یه سری به این منطقه می زده لاستیک ماشینش پنچر میشه، از اونجایی که بلد نیست لاستیک ماشین رو عوض کنه زنگ می زنه به کمپانی که بیان براش لاستیک رو عوض کنن. توی مدتی که منتظر بوده، یه ماشین از کنارش رد می شه و دوستم یکی از همکاراش رو توی ماشین میبینه. طرف پیاده می شه و باهاش گپ می زنه. از قرار اومده بوده خونه ی دوست دخترش. دوستم قبلا راجع به بیکلاسی و زشتی این دختره خیلی قصه ها برام گفته بود. خلاصه بگم که این ماجرا رو وقتی می خواست برام تعریف کنه این طوری شروع کرد که : "راستی تازگی دقت که کردم دیدم خونه های اون منطقه همچین مالی هم نیستن" وقتی تعجب من رو دید گفت : "جدا می گم. به نظر بزرگ میان ولی نه چندان که فکر کنی. حالا یه روز خودت میبینی."

Zen

Look at her. She is flirting with that boy.Huh, I guess I can't blame her. You know, almost everybody wants to be liked and wants to know if she is being liked. It's funny though, sometimes you meet people that you'd want them to like you more than anybody else ... you want it so bad, not knowing that things change after a while. It's like meditation. You start humming a tone and if you focus well enough you'll hear the humming sound from another source; that's when all of a sudden you find yourself so drowned into liking the person that you're gonna forget about being liked. I wonder if this is the definition of love or hate?! Ah, I'm drunk; but I know what I'm talking about. I wanna decide if it's love or hate. I, it is I who shall give orders. Your redemption day is getting closer ...

Sunday, May 27, 2007

ترس و لرز 2

همون طور که قبلا قول دادم قسمت هایی از کتاب ترس و لرز رو به صورت ساده شده و تحلیلی اینجا می نویسم. کتاب زیاد ساده نوشته نشده ولی استاد ما که خیلی به فلسفه ی کیرکگار علاقه داره، خیلی خوب مطلب رو برامون جا انداخت. به همین خاطر من ترجمه ی مو به مویی از کتاب نمی نویسم چون اساتید فن این کار رو قبلا کردن.

کتاب در کل داستان ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل را از سه زاویه بررسی می کند:

اول: آیا می توان به خاطر هدف، قوانین اخلاقی را به حالت تعلیق در آورد؟

دوم: آیا ما در قبال خداوند وظیفه یی مطلق داریم؟ (فراتر از آنچه در دامنه ی اخلاقیات وجود دارد)

سوم: آیا این حقیقت که ابراهیم هدف خود را از اسماعیل و هاجر مخفی می کند، از لحاظ اخلاقی قابل دفاع است؟
در پاسخ مسأله ی اول ، کیرکگار از تعریف هگلی اخلاق استفاده می کند. اخلاقیات در تمامی مکان ها و زمان ها می بایست حاکم باشد. اخلاقیات هدف نهایی بشر است و چیزی فراتر و بالاتر از آن وجود ندارد. به زبان دیگر، همه ی هستی پایان و هدف نهایی خود را در اخلاقیات می جوید. فرد با رد کردن فردیت خود قادر خواهد بود که وارد حلقه ی اخلاقیات شده و به هدف والای زندگی دست یابد. کیرکگار به این نکته اشاره می کند که اگر این تعریف کاملا درست باشد، هگل محق است که بشر را نمونه ی اخلاق گرای شیطان بداند ولی اگر چننین است چرا هگل ابراهیم را به عنوان یک قاتل بر نمی شناسد؟
کیرکگار در ادامه می افزاید که ایمان تناقضی است که فرد می تواند در برابر اخلاقیات قرار دهد. ایمان زمینه یی است که عقلانیت هیچ راه نفوذی به آن ندارد. هیچگونه سنجشی برای ایمان وجود ندارد چرا که سنجش در طبقه ی اخلاقیات صورت می پذیرد حال آن که ایمان از اخلاقیات فراتر است. اگر ایمان وجود نداشته باشد ، ابراهیم گمگشته یی سرگردان است . ابراهیم مانند یک قهرمان تراژدی نیست . او یا یک قاتل است یا یک سلحشور وادی ایمان!
کیرکگار سه مثال از پدرانی که فرزندانشان را صرف اخلاقیات قربانی کرده اند ذکر می نماید. آگاممنون که دختر خود را قربانی می نماید تا خدایان یونانیان را در جنگ تروا یاری نمایند؛ جفتا که دختر خود را قربانی می نماید چرا که به خداوند قول داده است که در صورت پیروزی بر آمونیت ها چنین خواهد کرد و در آخر بروتوس که پسران خود را به خاطر قیام علیه دولت می کشد. در هر سه مورد، پدران به خاطر نفع عموم ملت از فرزندان خود می گذرند. اینان به عنوان قهرمانان تراژدیک بزرگ داشته شده اند و مردم برغم آنان گریسته اند.
ابراهیم اما داستان دیگری دارد.عمل او به اخلاقیات مربوط نیست، امریست خصوصی میان او و خداوند. او این امر را برای خداوند (خداوند از او می خواهد که ایمانش را ثابت کند) و برای خود ( ابراهیم می خواهد ایمانش را ثابت کند) انجام می دهد. البته باید در نظر داشت که این دو در نهایت یکی می شوند. ابراهیم در مسیر بارها وسوسه می شود؛ وسوسه ی او اخلاقیات است و حتی خود دین. چرا که دین سعی در گسترانیدن اخلاقیات دارد. پس او نه می تواند در این باب با کسی سخنی بگوید و نه می تواند آن را برای کسی توجیه نماید.چنین است که او با قهرمانان تراژیک فرق دارد و کسی به حال او نمی گرید. او ممکن است تحسین برخی را برانگیزد ولی همزمان آنان را می هراساند چرا که آنچه او قصد انجامش را دارد، در دیدگاه اخلاقیات گناهی پلید است. تناقض در این است که او خود را به عنوان یک فرد در ارتباط مستقیم با کل مطلق قرار می دهد . اخلاقیات او را بر این کار بر نمی انگیزانند بلکه او خود برانگیخته است.
ادامه دارد...


Friday, May 25, 2007

....

صدای ناخن روی شیشه

یکی از استادهای فلسفه ی دانشگاه تورنتو سال ها پیش ادعا می کنه که خوندن کتاب های فلسفی که از لحاظ ادبی ضعیف نوشته شدن مثل گوش دادن به صدای ناخن روی شیشه می مونه. دلت می خواد صدا قطع بشه و چون قادر نیستی بر منبع صدا دخل و تصرفی داشته باشی ناچار باید شیشه رو بشکنی!
تعریف این استاد از کتاب خوب ادبی برای من معلوم نیست ولی یکی از مثال های این استاد از کتاب بد از لحاظ ادبی، کتاب بیماری تا سرحد مرگ اثر کیرکگاره. البته این نظر کاملا شخصیه و توضیح مفصلی در مورد این تحلیل داده نشده ولی من جاهای دیگه هم دیدم که ساختار کتاب رو از هم گسیخته و تکه تکه توصیف کردن که البته به نظر برخی کیرکگار کاملا تعمدی و برای به سخره گرفتن کتاب هایی از این قبیل این کار رو کرده.

Friday, May 18, 2007

خواب من

وسط یه حیاط بزرگ ایستادم. از اون حیاط هایی که چهار طرفش عمارت ساخته شده، مثل خونه های قدیمی. عمارت خیلی بلنده و من دارم به در و دیوارش نگاه می کنم. یه دسته کبوتر داره تو آسمون خونه چرخ می زنه. همه ی در های ساختمون قفله و من سردمه. از روی سقف خونه یه قبرستون پیداست. توی قبرستون یه عده دارن گریه می کنن. خوب که نگاه کنی می بینی که یه نفر داره وسط جمعیت می چرخه و پول جمع می کنه. کلید خونه دستشه. جنگ شده و هی پشت هم مرده میارن تو قبرستون. مادرهای کسایی که مردن همه دارن فریاد می کشن. یه نفر مرده که کسی نیست براش گریه کنه. قبرکن ها خاکش نمی کنن، تا کسی براش گریه کنه. مردی که پول جمع می کنه براش گریه می کنه تا خاکش کنن. هوا سرده. صدای بمب و تیر اونقدر بلنده که من چیزی نمی شنوم. روی پشت بوم چند تا جوجه ی سیاه نشستن. روی پشت بوم خونه ی کناری تله گذاشتن براشون. من نگهشون می دارم که یه وقت نرن اون طرف. یه جوجه اون طرف روی پشت بوم جا مونده. ارتفاع لبه ی پشت بوم ما با اون یکی فرق داره. می پرم پایین و جوجه رو می گیرم ولی سخته که برگردم روی پشت بوم خودمون. جوجه رو می گذارم روی پشت بوم خونمون و خودم از پله ها می رم پایین. می ترسم مبادا کسی منو ببینه. مردی که پول جمع می کنه دم در خونه وایستاده و می گه چون واسه ی مردتون گریه کردم باید بهم پول بدی. به مامانم می گم مواظب جوجه ها باشه و خودم می رم تو قبرستون.

Wednesday, May 9, 2007

Some Days, Some Dreams

Some days my room seems bigger. When I wake up and look out the window, the dirty alley looks like a valley and the narrow water line coming from the leaking garbage can looks like a flooding river washing everything on its way.
My typing machine is at the other end of the city sitting on my table and my books are on a shelf on top of mount Everest.
Those days I just stay in my bed and reach for my pencil and notebook, right beside me, where I left them last night. Then I write the first two words of the day: Dreams and fantasies ....

ترس و لرز

ما واسه تکمیل رشته مون باید 6 تا درس اختیاری که ربطی به رشته مون نداره رو بگذرونیم. یکی از درس هایی که انتخاب کردم فلسفه ی اگزیستانسیالیسمه. درس جالبیه و تا حالا خیلی چیزا یاد گرفتم. یکی از فیلسوف های پیشرو در این شاخه از فلسفه و یکی از بنیان گزارهای پایه یی این مکتب کیرکگار فیلسوف قرن 19 میلادیه. یکی از کتاب های کیرکگار به نام " ترس و لرز" جزء کتاب هاییه که باید بخونیم. من تا قبل از این هیچ وقت اسم این کتاب به گوشم نخورده بود . کتاب خیلی جالبیه و می پردازه به تحلیل داستان ابراهیم پیامبر و قربانی کردن اسماعیل و این که چطور میشه عمل ابراهیم رو توجیه کرد. نمی دونم ترجمه یی از این کتاب به فارسی هست یا نه ولی اگر نباشه و یا من پیداش نکنم، سعی می کنم قسمت هایی از کتاب رو همین جا به طور ساده ترجمه کنم.

Monday, April 23, 2007

We are all fighters

I remember the time I lived in Angola
the whole nation was against us,
"send foreigners home" was all you could hear
besides the screaming children of hunger and shooting guns.

I flew to the east coasts
Where millions of men and women
wearing the same clothes, riding bikes
were fighting for what was called "their lands"

I traveled to the warm countries of God
where people are good and friendly
every now and then someone disappeared
and a mother was crying for the lost child

Oh, Home sweet home, my country
I'm back, tired of all those days;
I need peace and silence, need to sleep
getting ready for the Earth Day parade.

فیلم در فیلم


چندوقت پیش یه فیلم مستند دیدم به نام "مرد گریزلی"، به کارگردانی ورنرهرتزوگ. فیلم واقعا محشره. فیلم می پردازه به زندگی مردی به نام تیموتی تردول که سیزده سال آخر زندگیشو صرف حمایت از خرس های گریزلی کرد و بالاخره هم توسط یه خرس کشته شد .تردول در طول این سیزده سال ، دو فصل از هر سال رو توی پارک حفاظتی آلاسکا و در بین خرس ها می گذرونده و در این مدت هم حدودا 100 ساعت فیلم مستند از خودش و خرس ها ضبط کرده که زیربنای فیلم هرتزوگ رو تشکیل میده. فیلم جایزه های متعددی برده که واقعا شایسته اش هم بوده. هم به خاطر خمیرمایه ی عالی که تردول در اختیار هرتزوگ گذاشته و هم به خاطر کار بزرگ استادی مثل هرتزوگ که از این ماده خوب ولی خام، فیلمی ساخته که جزء بهترین آثار مستند تاریخ سینماست.

Thursday, April 5, 2007

هنر غرق شدن

الان چند وقته که به طور پراکنده دارم ادبیات انگلیسی ، بخصوص اشعار انگلیسی، رو مطالعه می کنم و سعی می کنم که با شاعرای بیشتری آشنا بشم. یکی از شاعرای سبک نوین که من از کارهاش خیلی خوشم میاد بیلی کالینز شاعر آمریکاییه. یه جور طنزدو پهلو و ظریف آمیخته با تصویر پردازی قوی توی اکثر شعرای کالینز هست که من خیلی دوستش دارم. چند وقت پیش داشتم توی سایت یوتیوب چرخ می زدم که با یه سری کار جالب روبرو شدم. کالینز یه سری از شعرهاش رو روخوانی کرده و با کمک یه کارگردان واسه شعرهاش کلیپ ساخته. کارهای خیلی خوبی توی مجموعه هست و اکثرشون رو توی یوتیوب گذاشتند. اگه بخواین می تونین از اینجا ببینینشون و اگه دوست داشته باشین می تونین مجموعه ای صوتی از شعرهای کالینز رو از اینجا دانلود کنین. متن شعرها رو هم از این سایت می تونین بخونین.



Tuesday, March 27, 2007

Serendipity

Shy wildflower found
Peeking out from winter's bed
Serendipity
seeing you after so long
a brief collision of joy.

You're ready to take the hit

Imagine your coach is yelling : "left guard up, left guard up!"
You are still a little lost : he is right handed, has a good right hook; But his left is not that good. you know it. They drilled this into your brain before the match and you've experienced it through the first two rounds. Vision, yes your vision is blurry; you must have gotten a big bruise around your eye. Bleeding? ah for sure! Still trying to focus and cover your face. Left guard god damn it, left guard up!
You're not thinking about your strategies anymore! you want to go home, have a cup of coffee and sleep for the rest of the day!
What if you die in this match. your ribs are broken, you can feel it! and before you get to the point to realise what's left and what's right, you're facing the ring's floor and all you can see is dancing ladies in red, showing off their talent on the white stage!

نگاهی تازه به انار

این فوتوبلاگ رو چند روز پیش دیدم. از زاویه ی دید عکاس خوشم اومد. فکر کنم بد نباشه اگه بهش یه سر بزنین.

Tuesday, March 20, 2007

سال نو مبارک


می خواستم مثل سال قبل یه مطلب طولانی در باب تشکر از دوستان و ... بنویسم ولی دیدم با همه ی دوستان در تماس بودم و نیازی به تکرار مکررات نیست. پس فقط برای همگی آرزوی سالی پر از شادی و سلامت و موفقیت می کنم و امیدوارم هر جا که هستید شاد و سربلند باشید. تعطیلات خوش بگذره و سال نو مبارک باشه!
پانوشت: این عکس رو
شاهین عدالتی توی سایتش گذاشته.


Saturday, March 17, 2007

گذشته و 111

هر وقت نزدیک سال نو می شه من بی اختیار به یاد گذشته ها می افتم. یادمه هر سال ، نزدیک عید که موقع خونه تکونی بود، من دو روز کامل رو مشغول تمیز کردن اتاقم بودم. نه این که اتاقم خیلی بزرگ باشه یا این که خیلی وسواسی باشم ولی هر دفعه با دیدن یه کاغذ یا چیزایی از این قبیل برمی گشتم به گذشته و ... بیشتر مواقع خورده کاغذایی رو که روشون واسه یادآوری چیزی نوشته بودم، گوشه و کنار اتاق پیدا می کردم. هنوز که هنوزه یکی دوتاشونو دارم. روی یکیش تاریخ تولد یکی از دوستامو نوشتم که الان دیگه اصلا ازش خبری ندارم، روی دومی هم نوشتم 111 و دورش خط کشیدم! قضیه مال حدودا 10سال پیشه. حدس زدم که 111 باید شماره ی صفحه یا مسأله یی چیزی باشه. می خواستم دور بندازمش ولی از رنگ خودکاری که باهاش نوشته بودم خوشم اومد، خودکار بنفش فسفری که مال من نبود! به هر حال کاغذ رو نگهش داشتم ولی عدد 111 همیشه تو ذهنم موند. هر وقت که کتاب می خونم تا به صفحه ی 111 می رسم دوباره یاد تکه کاغذم می افتم. حتی به طور ناخودآگاه مطالب درسی صفحه ی 111 هر کتابی بهتر یادم می مونه. چند روز پیش داشتم کاغذای پراکنده و جزوه هامو مرتب می کردم، یه نگاهی هم به یادداشت های کوتاهی که در مورد ایده های داستان نویسیمه انداختم. بعضی هاشون روی کاغذ ، بعضی هاشون هم توی کامپیوتر. یکی از تکه کاغذهام همونیه که عکسشو گذاشتم. جالبه که الان دیگه چیزی از اون ایده ی اولیه یادم نیست ولی با خودم گفتم که حتما باید یه مطلب در مورد این موضوع و 111 بنویسم.

Thursday, March 15, 2007

در جستجوی گذشته


مارسل پروست در اثر معروفش ،"در جستجوی زمان از دست رفته"، به بررسی و یادآوری گذشته ی از دست رفته پرداخته. در جایی از کتاب به باوری جالب در مورد گذشتگان و خاطرات اشاره می کنه که فکر کنم خوندنش خالی از لطف نباشه:
"من این باور سلتی را بسیار منطقی می دانم که گویا ارواح درگذشتگان ما در وجود پست تری ، جانوری، گیاهی، جمادی زندانی اند، و در واقع آنها را از دست داده ایم تا این که روزی از روزها - که برای خیلی ها هیچگاه فرا نخواهد رسید- از کنار درختی که زندان آنهاست می گذریم یا چیزی که آنها را در خود دارد به دستمان می افتد. ارواح به جنب و جوش می افتند، ما را صدا می زنند، و همین که آنها را می شناسیم طلسمشان شکسته می شود، آزادشان کرده ایم و بر مرگ چیره شده اند و بر می گردند و با ما زندگی می کنند.
گذشته ی ما هم چنین است. بیهوده است اگر بکوشیم آن را بیاد بیاوریم، همه ی کوشش هوش ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو و دسترس هوش، در چیزی مادی ( در حسی که ممکن است این چیز مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم، پنهان است. بسته به تصادف است که پیش از مردن به این چیز بر بخوریم یا نه."

Walking Across The Atlantic

I wait for the holiday crowd to clear the beach before stepping on to the first wave.

Soon I am walking across the Atlantic thinking about Spain, checking for whales, waterspouts.

I feel the water holding up my shifting weight.

Tonight I will sleep on its rocking surface. But for now I try to imagine what this must look like to the fish below, the bottoms of my feet appearing, disappearing.

Billy Collins





کمي تا حدودي اولين نوشته


این نوشته، اولین نوشته ی من در خواب و خیاله. البته اکثر دوستان می دونن که من تا حالا نوشته ها، عکس ها و همه ی مطالب مورد علاقه ام رو توی سایت مالتی پلای نگه می داشتم. قابل توجه عزیزانی مثل ناصر هم باشه که اصرار روزافزونشون در عضویت من در بلاگر مشوق اصلی من در این کار بود. البته راستش بیشتر کنجکاو بودم بدونم که بلاگر واقعا چقدر برتر از مالتی پلای عمل میکنه؟! به هر حال این شد که اومدم به اینجا یه سری بزنم. از آینده ی دور هنوز خبری ندارم ولی در آینده ی نزدیک سعی می کنم که پست های بدردبخور و از فیلتر گذشته ی اون یکی سایت رو اینجا هم بگذارم ولی هنوز خیال ندارم به طور کل اسباب کشی کنم. پیشاپیش هم از هرگونه مسیُولیت معنوی و غیرمعنوی در قبال مطالبی که اینجا پست می کنم شونه خالی میکنم. اگه کسی دنبال شر می گرده میتونه توی اون یکی سایت پیداش کنه!